کلنجار با انقلاب ٥٧
رمان "کلنل" اثر محمود دولت آبادی به دلیل عدم دریافت مجوز چاپ در ایران، به زبان آلمانی با ترجمه ی بهمن نیرومند و توسط بنگاه انتشارتی "ینیون" در سال٢٠٠٩ به چاپ رسیده است.
کلنل داستان خانوادهای است که ثمرهاش از انقلاب ٥٧ مرگ و نابودی است. داستان از آنجا آغاز میشود که دو مأمور برای بردن کلنل آمدهاند تا جنازهی دختر نوجوانش، پروانه را تحویلش دهند. سه شب پیش از آن پروانه را برده بودند و کلنل منتظر این خبر بود. پس از رسوم اداری، دو مأمور کلنل و تابوت را تا گورستان همراهی میکنند. کلنل مطلع میشود که جنازه باید شسته شود ولی در آن وقت شب مردهشوری آنجا نیست، چه برسد به زن مردهشور. کفن لازم دارند و بیل و خاکانداز هم برای کندن خاک. اینها را مأموران میگویند و منتظر میمانند تا کلنل برای تهیهی آنها به خانه برود و برگردد. جنازه پیش از دمیدن سحر باید دفن شود.
کلنل به منزل دختر بزرگش فرزانه میرود. حال که مادر نیست باید او را همراه ببرد. ولی چگونه باید خبر را به او بدهد؟ دیدن پدر خیس از باران و گل و لای کافی است تا فرزانه به فاجعه پی ببرد ولی حضور شوهرش، آقای قربانی که از تعقیب و اعدام جوانان به مقامی رسیده، مانع آن است که او پدر را همراهی کند. فرزانه فقط میتواند بیل و خاکانداز برای پدر بیاورد. وقتی پدر از خانه بیرون میرود صدای نالههای دخترش را پشت سرش میشنود. پارچهی سفید برای کفن در صندوقهای خاکخوردهی خانهاش یافت میشود.
کلنل به گورستان برمیگردد و پروانه پیش از دمیدن صبح با کمک یکی از آن مأموران به خاک سپرده میشود. پیش از آنکه روز راز جنایت را برملا کند.
قتل مادر، رازی مسکوت
ماجرا در بستر شب، ریزش باران، تاریکی قبرستان و کوچههایی که بر سر آنها چلچراغهای شهیدان جنگ را گذاشتهاند، رخ میدهد. داستان در یک شهرستان اتفاق میافتد. من آن را به خاطر باران، شهری در شمال ایران مجسم کردم ولی این شهر میتواند در استان خراسان باشد به خاطر قهرمان آن خطه، کلنل محمدتقی خان پسیان که کلنل داستان ما به خاطر ارادت به او لقب وی را بر خود گذاشته است. بیرجند را هم که از شهرهای خراسان است، در یکی از کابوسهای امیر، پسر بزرگ خانواده میبینیم. تفاوتی هم نمیکند، یک میدان شهرداری و خانهای که در ورودویاش به حیاط باز میشود، در هر شهرستانی یافت میشود.
داستان ابتدا به کندی پیش میرود. صحنهی گورستان و جنازهای که منتظر خاک است با جزئیات به تصویر کشیده میشوند. در لابلای این تصویرها نویسنده افکار آشفتهی کلنل را بازگو میکند و ما از این طریق با سرگذشت تراژیک خانوادهی او آشنا می شویم. کلنل، پدر خانواده، نظامی سابق است که به خاطر سرباز زدن از شرکت در جنگ ظفار، از ارتش طرد شده است. در داستان او را سربازی شریف میبینیم که سرمشقهای زندگیاش کلنل پسیان و امیرکبیر هستند. ولی همین سرباز شریف در همان صفحات اول کتاب به ما اعتراف میکند که زنش را کشته است. ما ابتدا باور نمیکنیم و این را جزو خیالات آشفتهاش می پنداریم.
ولی به مرور متوجه میشویم که کلنل واقعاً این جنایت را انجام داده است. شبی در گذشتههای نسبتاً دور که هنوز مانده بود تا لباس نظامی کلنل بر دیوار اتاق خاک بخورد، او با شمشیر سربازیاش فروز، زنش را کشته بود. فروز با مردان دیگر رابطه داشت. قتل ناموسی به درازای تاریخ تحت هر نامی و در هر لباسی. کلنل پشیمان به نظر نمیرسد، به ما میفهماند که هر بار با دیر آمدن زنش تحقیر میشده است. امیر پسر بزرگ خانه، پشت میز درس و کتاب نشسته بود و میدانست که پدر در آن شب این کار را خواهد کرد. ترس بر او غلبه کرده و سکوت کرده بود.
این همدستی پدر و پسر در قتل مادر و همسر، رابطهی بسیار پیچیدهای بین آن دو ایجاد میکند که در صحنههای داستان خود را به نمایش میگذارد. پس از حضوری کمرنگ در صفحات اول کتاب، مادر از صحنه دور میشود. دیگر نه او را میبینیم و نه نبودش را حس میکنیم. ردی از او در خانه نیست جز عکسی از او در زیر چکمهی کلنل.
پدر به زندان میافتد، هم به جرم قتل و هم به جرم سرپیچی از قوانین ارتش. اما جنایت او در خانه مسکوت میماند، گرچه پدر به خاطر ارتشی بودنش در زمان شاه از طرف محمدتقی، پسر دوم خانه مورد انتقاد قرار میگیرد ولی از قضاوت او و دیگر فرزندان خانه دربارهی پدر قاتل مادرشان چیزی نمیشنویم. یا اینکه نویسنده صدای آنها را به ما نمیرساند؟ مام وطن، پدر است و خانه سمبلی از وطن ویران. اما زمانه تغییر کرده و کلنل دیگر قدرتی در خانه ندارد.
او فقط شاهد حوادثی است که در خانه اتفاق میافتد و حضورش تنها برای به خاک سپردن فرزندان است. شمشیر و چکمهی نظامی او بالای تاقچهی اتاق خاک میخورد. پائین چکمه عکس محمدتقی، مسعود و پروانه قرار گرفته، عکس فروز هم آنجاست بر لبهی چکمه.
ویرانی انقلاب در خانه
انقلاب خانه را به جنبوجوش انداخته است. جوانان خانه و دوستانشان میروند و میآیند. هر یک از فرزندان راه خود را برگزیده است. با اینهمه، یک نوع هماهنگی و همدلی را در میانشان میبینیم. فقط امیر است که ناهماهنگ با دیگران در زیرزمین خانه پنهان است. او میترسد و میترسد. میلرزد و کابوس رهایش نمیکند. او در زمان شاه زندانی بوده و همزمان با انقلاب که در زندانها باز میشود، آزاد میگردد. آن روز هم که امیر از تهران آمد، باران میبارید.
برای خوشامدگویی به او جشنی ترتیب داده میشود. او باید پشت میکروفون قرار گیرد و سخنرانی کند. همان واژههای معمول زمانه در دهان او هم جاری میشود. امیر رضایت پدر را میجوید. ولی نگاه پدر خالی از هر نوع رضایت و حتی خالی از شادی است. قربانی، داماد خانواده این جشن را ترتیب داده است.
شاید فکر کرده بود با این کارها وسوسهی گذشتهاش برای همکاری با ساواک را غسل میدهد. او به زودی می فهمد که نردبان ترقیاش در خدمت به جبهه و شهیدان جنگ نهفته است. در آیندهای نزدیک همین قربانی صاحب عزای مراسمی است که برای خاکسپاری مسعود، پسر کوچک خانه و دیگر مردان جوانی که در جبهه جنگ کشته شده اند، برگزار شده است. کلنل سهمی در مراسم پسرش ندارد. قربانی نمایندهی حکومت تازهبهقدرترسیده است که دنبال مقام و پول است و میخواهد قبرستان شهر را آباد کند.
امیر به زودی زیرزمینی میشود نه برای مبارزه، زیرزمین زندان او میشود و او یک زندانی خودخواسته. پدر همواره مراقب است که حضور امیر در زیرزمین برملا نشود. حتی وقتی مأموران آمدهاند که او را برای خاکسپاری پروانه ببرند، در آن حالت آشفته او این را فراموش نکرده است.
پناه به شکنجهگر
همراه با خیالات پریشان کلنل به زمان عقب برمیگردیم. فاجعه با ورود غریبهای به خانه آغاز میشود. این غریبه کسی جز رسول خزر جاوید، بازجو و شکنجهگر ساواک نیست که در آن روزهای انقلاب نزد امیر به پناه آمده است. در ناباوری ما امیر به او پناه میدهد و هشدار برادرش محمدتقی و نگاه سرزنشآمیز پدر را نادیده میگیرد. خزر قاتل برادر و خواهر خواهد بود. این را امیر از پیش میداند و پدر هم. اما این بار پدر است که در سکوت شاهد فاجعه است. این بار اوست که همدست پسر است. چرا امیر خزر را پناه میدهد؟ و حتی شب بیدار میماند تا از صدمهای که ممکن است از طرف برادر و دوستان انقلابی او بر این جلاد برود، وی را در امان دارد؟
خزر شکنجهگر امیر بوده است. او را بر تخت بسته و شلاق زده است. نه یک بار، که شبهای متمادی. آپولو بر سرش گذاشته و او را زده است تا از انعکاس فریاد خودش در سر به مرز دیوانگی برسد. تف به رویش انداخته و تحقیرش کرده است.
خزر دیده است که آن روزهای انقلاب اگر یک ساواکی گیر مردم میافتاد، چه در انتظارش بود. ولی خزر از جانب امیر خیالش راحت است. چرا؟ این سوالی است که ما خوانندهها برای پاسخ به آن صفحات کتاب را با ولع میخوانیم. تکان میخوریم، گزیده میشویم ولی پاسخی ساده و روشن نمیگیریم. مگر میشود برای این سؤال پیچیده پاسخی آسان یافت. بهمن نیرومند، مترجم رمان «کلنل» در پس گفتار خود در بخش پایانی کتاب، همدستی امیر را با شکنجهگرش به نظرات سیاسی او نسبت میدهد، او را وابسته به حزب توده میداند که برای دفاع از «انقلاب» حاضر است حتی برادر و خواهرش را قربانی کند. به همین ترتیب، بهمن نیرومند محمدتقی را عضو چریکهای فدایی و پروانهی نوجوان را مجاهد معرفی میکند.
ولی در خود کتاب از نظرگاه سیاسی و وابستگی گروهی آنها چیزی گفته نمیشود. میخوانیم از زبان پدر که در انقلاب هر جوانی حقیقت خویش را میجوید و به خاطرش از همه چیز میگذرد، ولی جوانهای خانه بیش از آنکه نمایندهی گروهی سیاسی باشند، نمایندهی یک نسل هستند. نسلی که به خاطر آرمانهایش کشته شد. تنها فرزانه دختر بزرگ خانه است که دنبال انقلاب نیست. او زنده میماند. به نظر من قصد دولت آبادی نشان دادن خشونت حکومتی ناشی از انقلاب ٥٧ و ویرانی خانوادهی کلنل است تا نمایندهسازی از گروهها. هر خوانندهای میتواند سرنوشت این خانواده و اعضای آن را به خود، دیگری و اصلاً جامعه گسترش دهد.
(همینجا میخواهم اعتراض خودم را به آقای دولتآبادی برسانم که چرا فرزانه را مورد بیلطفی قرار میدهد و او را یک قربانی صرف به ما معرفی میکند. قربانیای که تسلیم سرنوشت خویش میشود، از شوهرش کتک میخورد ولی هیچ دفاعی از خود نمیکند. گوئی فقط برای نشان دادن شوهر حزباللهی او و نیز همدردی با سرنوشت امیر و پروانه، او در رمان حضور یافته است.
من برای فرزانه بیشتر گریه کردم تا برای پروانه. رمان در مجموعهی خود، داستان مردان است و پروانهی زنده هم تنها دو یا سه بار در صحنه ظاهر میشود؛ یک بار پارچههای سفید را برای بستن زخمها روی هم میچیند تا پسران آنها را بیرون ببرند و یک بار هم او را میبینیم که مهربانانه برای پدر و میهمان برادر –قاتل خودش- چای و غذا می برد.)
احساس گناه
من زبونی امیر را عمیقتر از این میبینم که آیا او تودهای است یا نه. امیر، پسر بزرگ خانواده همدست پدر در قتل مادر است. یعنی به رغم ظاهر روشنفکری و کلاه بلشویکی، او از نقش تاریخی مرد در نظام پدرسالار فاصله نگرفته است. کشتن مادر فراموش نمیشود و در کابوسهای او بازسازی و تکرار میگردد. دیوانهای کوچهگرد در کابوسهای او ظاهر میشود که با خشونت آلت تناسلیاش را زیر سنگ له میکند. خون، سنگ خونین و چاقوی خونین مدام در کابوسهای او تکرار میشوند. امیر زنی هم داشته که مرگ او راز میماند. علت دستگیری و شکنجهی امیر هم در پردهی ابهام باقی میماند. اما این را میدانیم که او زندانی سیاسی بوده و رسول خزر جاوید ساواکی، شکنجهگر و جلاد مبارزان سیاسی. آیا بهخاطر فراموشی و روانپریشی اوست که امیر نمیتواند آنچه را در زیر شکنجه بر وی گذشته، بازگو کند؟ در پایان داستان امیر را میبینیم که زبانش را گم کرده است و صدا ندارد.
حس گناه ناشی از همدستی و سکوت در مقابل کشتن مادر، با پناه دادن به شکنجهگر ساواک که قاتل برادر و خواهر میشود، تداوم پیدا میکند. خزر میرود ولی قبل از رفتن به امیر میگوید که برمیگردد، میگوید که بینی بزرگش را عمل میکند، ریش میگذارد و دوباره جایی قرار میگیرد که به او احتیاج دارند.
برمیگردد و پروانه را میبرد. آن شب هم باران میبارید. سه ماه پیش از آن هم محمدتقی را برده بود. رابطهی بین خزر شکنجهگر و امیر شکنجهشده یکی از تکان دهندهترین قسمتهای داستان است. تناقض بین تجربهی امیر، به عنوان کسی که از او انتظار میرود از خزر نفرت داشته باشد و او را به برادرانش تحویل دهد، با رفتار او که به خزر پناه میدهد، جنبهی هیجانبرانگیزی به خود میگیرد. نفس را در سینه حبس میکنیم و میخواهیم به امیر بفهمانیم که وارد این بازی خطرناک نشود. هر لحظه منتظر هستیم که دوستان محمدتقی برسند و خزر را دستگیر کنند، این صحنه با مهارت کش داده میشود تا ما خوانندهها رفتار امیر را عادی نیانگاریم و مدام او را مورد پرسش قرار دهیم. این زبونی از چه چیزی ناشی میشود؟
عارضههای شکنجه
یکی از عوارض شکنجه بر قربانی، وابستگی او به شکنجهگر است. این وابستگی چند حالت دارد: میتواند به همسانپنداری با شکنجهگرو متجاوز بیانجامد؛ میتواند درونی شدن خشونت رفتار شکنجهگر در قربانی و بازتولید آن را در پی داشته باشد. خوانده و شنیدهایم که گاه شکنجهشدگان، بعد از رهایی از زندان رفتاری خشن در خانواده از خود نشان میدهند، رفتاری که پیش از آن سابقه نداشته است. در حالتی دیگر این وابستگی میتواند به درونی شدن ارعاب تجربهشده در زیر شکنجه بیانجامد. یعنی رعب حاصل از شکنجه چنان سنگین و عمیق است که قربانی را در مقابل حوادث زندگی فلج میکند.
قربانی چنان مرعوب شکنجهگر خود میشود و این ارعاب چنان درونی میشود که حتی زمانی که شکنجهگر دیگر شلاق و قدرت گذشته را ندارد، زندانی نمیتواند خود را از ارعاب او رها سازد. این حالتها ربط چندانی به مقاومت زندانی در زیر شکنجه ندارد. اینها عارضههای بعد از شکنجه هستند که نمیتوان عمومیتشان داد؛ ضمناً میتوانند دامن کسانی را هم که مقاومت کرده است، بگیرند.
امیر مجسمهساز است ولی قادر نیست کاری خلق کند. سالهاست مشغول درست کردن مجسمهی امیرکبیر است. آخر کار مجسمه آماده است. امیر آن را از زیرزمین به حیاط میآورد، ولی مدت کوتاهی آنجا نمیماند. تنها پدر آن را میبیند و به زودی محو میشود. امیر آن را با خود برده است؟
راز ما را از سر بریده بپرس
امیر زبانش را گم کرده است. حرفهایش را نمیشنویم، فقط کابوسهایش را میبینیم. او میخواهد با پدر حرف بزند، آخرین حرفها. آن دو نمیتوانند صدای یکدیگر را بشنوند. پس قلم و کاغذی برمیدارند و حرفهاشان را که حکم وصیتنامهشان را دارد، بر روی کاغذ میآورند. پدر نوشتهی پسر را میخواند و پسر نوشتهی پدر را. ولی نه با صدای بلند تا ما هم بشنویم. امیر از خانه میرود تا بمیرد. پدر هم خود را خواهد کشت، با شمشیرش. پیش از آن، او قسمتی از نوشتهی امیر را برای ما میخواند که حکایت از یاس جانکاه او دارد:
«اگر انسانها در آینده فراغتی یابند تا گذشتهی خویش را مورد داوری قرار دهند، احتمال دارد که بگویند: پیشینیان ما انسانهای قویای بودند. آنها خود را برای دروغی بزرگ، که به آن باور داشتند و در ترویجش کوشیدند، قربانی کردند. و زمانی که آنها شروع کردند به تردید در باورشان، دیگر سر بر تنشان نبود ...»
در بخش پایانی داستان با دیدن صحنهای که در کابوس کلنل اتفاق میافتد، ما با این واقعیت تلخ روبرو میشویم که امروز چیزی جز تکرار گذشته نیست: مبارزان تاریخ سدسال گذشتهمان را که جانشان را در راه آرمانشان باختهاند، در میدان شهر میبینیم که در یک دست مشعل و در دست دیگر سربریدهشان را گرفتهاند.
داستان با قطعه شعری که زمانی پیرمردی فانوسبهدست در کوچهها میخوانده و مردم زبان به زبان آن را نقل کردهاند، به پایان میرسد:
«اگر در سر راهت/ به سری بریده برخوردی/ که در میدان به طرف ما میغلطد/ از او بپرس، بپرس، چه بر ما رفته است/ و تو از طریق او از راز ما مطلع خواهی شد.»
رمان کلنل، اثر محمود دولتآبادی، تصویری پر درد از حوادث سالهای نخست پس از انقلاب ١٣٥٧ است. شاید این کتاب اولین اثر جدی باشد در کلنجار با انقلاب. گرچه از اینکه این رمان را به فارسی و زبان وزین دولتآبادی نخواندم، افسوس خوردم، ولی با ترجمهی بسیار گرانبهای بهمن نیرومند، زیبایی و وزن قلم دولتآبادی همچنان پیداست.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen