كودكان زندان


مى‌خواهم از كودكان زندان برايتان بگويم. وجود تعداد نسبتا زياد كودكان يكى از نمودهاى چشمگير زندانهاى زنان در جمهورى اسلامى و به ويژه در دهه 60 بوده‌است. كودكان مجبور بودند مراحل مختلف زندان از بازجوئى گرفته تا تنبيه ها و نيز روزهاى ملال‌آور و يكنواخت داخل بندها را در كنار مادران خود بسر برند.

على يكساله اولين كودكى بود كه در زندان ديدم. او و مادرش‏ گروگان بودند. براى دستگيرى پدر على رفته‌بودند. نبود. آنها را آورده‌بودند به‌عنوان گروگان. او مى‌بايست روزهاى يكنواخت بند را در ميان صدها زن و دختر كه هر يك خود را خاله او مى‌ناميدند، از سر بگذراند؛ شاهد نگرانى‌ها و هيجان‌هاى پر سر و صداى آنها باشد؛ و هياهو و تراكم اتاق و راهروها را تحمل كند. او حتى يك اسباب‌بازى ساده هم نداشت تا بتواند لحظه‌اى را با آن تنها باشد. بى‌دليل نبود كه على كوچولو هميشه عصبى بود و نق مى‌زد. در آن وقت در پائيز سال 60 او تنها كودك بند مان بود. نمى‌دانم بعدها كه بر تعداد كودكان افزوده‌شد، على هنوز هم در زندان بود يا اينكه آزاد شده‌بود. من در جابجائى‌هاى زندان او را گم كرده‌بودم.
بعدها تعداد كودكان دربند آنقدر زياد شده‌بود، كه ديگر وجودشان براى كسى غيرعادى نمى‌نمود. مى‌آمدند، ماهها، گاه حتى سالها، در كنار ما زندانى مى‌شدند و مى‌رفتند. در بندهائى، كه از هواخورى محروم نبودند، تعداد كودكان بيشتر بود. ما از درز پنجره اتاق‌مان‌ آنها را دزدانه نگاه مى‌كرديم و از بازى‌هاشان لذت مى‌برديم. تعدادشان معمولا آنقدر بود كه همبازى‌هاى هم‌سن‌و سال خودشان داشته‌باشند. يكى روى تشتى مى‌نشست و ديگرى او را مى‌كشيد. آن يكى كه كوچكتر بود، تشتى پر از آب جلويش‏ بود و او با دست‌هاى كوچكش‏ روى آن مى كوبيد. و از پاشيده شدن آب بر روى سر و صورتش‏ لذت مى‌برد. "خاله اى" تعدادى ديگر از بچه‌ها را به صف كرده‌بود و قطار‌بازى مى‌كردند. اما سر و صداى اين كوچولوها در بين صدها زندانى بزرگسال گم بود.

تابستان 63 را در بندى گذراندم، كه ده ـ پانزده كودك هم‌بندى‌مان بودند. بزرگترين‌شان دخترى بود، شش‏ ساله. بسيار آرام و متين. در كارهاى روزانه اتاق مثل بقيه زندانى‌ها كار مى كرد و اسمش‏ در ليست "كارگرى" بود. نسبت به بقيه كوچولوها بقدر كافى بزرگ بود كه محدوديت‌هاى زندگى در آنجا را بشناسد چون تجربه اى از زندگى خارج از زندان را پشت سر داشت. اما ضمنا آنقدر هم بزرگ نبود كه بفهمد چرا بايد زندانى باشد. فكر مى‌كنم زندان براى او بيشتر از بقيه كودكان رنج آور بود.
آنها به بازى هاى عجيبى روى مى‌آوردند. گاه پشت سرهم رديف مى‌شدند، دسته‌اى تشكيل مى‌دادند و شروع مى‌كردند به شعار دادن. "الله اكبر، خمينى رهبر"، شعارهائى كه در تمام روز برايشان تكرار مى‌شد. گاه چشم بچه‌اى ديگر را مى‌بستند و او را با خود مى‌كشيدند. پسر‌بچه هاى كوچولو دوست داشتند كه نقش‏ پاسدار و نگهبان‌ مرد را بازى كنند. يك بار يكى از اين كوچولوها از سر بند داد زد: "خواهرها حجاب! برادران فنى" )برادران فنى زندانيان كارگرى بودندكه براى تعمير لوله ها و گرفتگى توالت ها مى‌آمدند( همه كارهاشان را ول كردند و با عجله دنبال چادر دويدند. رو دست خورده‌بوديم. برادر فنى در كار نبود اين ياور كوچولو بود كه با پيتى در دست وارد شد و بچه هاى ديگر دنبالش‏.
ف ـ آزاد در خاطراتش‏ مى‌نويسد از بازى‌هاى غم‌انگيز كودكان باندپيچى پاها بود. پاهاى همديگر را پماد مى‌زدند و باندپيچى مى‌كردند. از هم پرستارى مى‌كردند و ساعتى مشغول مى‌شدند. اين را از بزرگترها ياد گرفته‌بودند.

بازى بچه ها بخشا انعكاسى است از ديده‌ها و تجربه هاشان. و بسيارى از آنها تنها تجربه‌شان از زندگى همانها بود كه در زندان ديده‌بودند. بيشتر آنها تنها تصويرى كه از اتوموبيل داشتند، مينى‌بوسى بود كه فاصله كوتاه بند تا سالن ملاقات را با آن طى مى‌كردند. و معمولا اين سوارى براى آنها هيجان بيشترى داشت تا خود ملاقات. ف. آزاد، كه ناچار بود دخترش‏ سحر را يك‌سال و نيم در زندان نزد خود نگه دارد، در خاطرات خود از دنياى دخترش‏ در زندان ياد مى‌كند.
"سحر كه حتى براى ملاقات هم از بند بيرون نمى‌رفت ـ مادرش‏ سالها ملاقات نداشت ـ تمام آموخته هايش‏ در چارچوب بند بود. بسرعت اسامى زندانيان را ياد مى‌گرفت. تازه‌واردها را مى‌شناخت و حتى او بود كه آنها را به من معرفى ميكرد. ماشين، حيوانات، پارك، بستنى، ساندويچ و ديگر چيزهاى معمول دنياى بچه‌ها را او از طريق تلويزيون مى شناخت. در نتيجه گاه اتفاقات خنده‌دارى پيش‏ مى‌آمد. در اتاق سطل خالى پنيرى بود، كه عكس‏ گوسفند روى آن هنوز پاك نشده‌بود. زندانيها بجاى چهارپايه از آن استفاده مى‌كردند و به آن مى‌گفتند "گوساله". سطل بزرگترى هم بود كه همين استفاده را داشت و به آن مى‌گفتيم "گاو". روزى سحر در حين تماشاى برنامه كودك از تلويزيون، گاوى ديد. طبق معمول سوال كرد "اين چيه؟" و پاسخ شنيد كه اين گاو است. سحر خنده‌اش‏ گرفت و گفت "نه". رفت سطل را آورد و گفت "گاو اينه". همه خنديدند. اما سحر تا مدتها سر حرفش‏ بود." )صفحه 69، يادهاى زندان(

مقررات "نجس‏ و پاكى" شامل كودكان زندان هم مى‌شد. ايجاد مرزى بين انسانها، به خاطر عقيده و مذهب، يكى از ضد‌بشرى‌ترين و دردناك‌ترين جلوه هاى زندان ايدئولوژيك جمهورى اسلامى بود. بهائيان، وابستگان گروه هاى چپ، و نيز كسانى كه نماز نمى‌خواندند، "كافر" ناميده مى‌شدند و "نجس"‌ به حساب مى‌آمدند. توابها و زندانيان مسلمان متعصب، نهايت دقت را به خرج مى‌دادند كه براى حفظ "پاكى" خويش‏، خود را از آنها دور نگه دارند. توابها اين آموخته هاى مامورين ارشاد زندان را تبديل به مقررات كرده‌بودند و با قدرتى كه در اختيارشان بود، مى‌كوشيدند آنرا بر ديگران هم تحميل كنند. نتيجه آن آپارتايدى بود بر پايه مذهب.
رومينا و روفيا، دو خواهر بودند دو ساله و چهار ساله و با مادرشان، كه به جرم بهائى بودن دستگير شده‌بود، زندانى بودند. از نظر توابها و مسلمانان اصول‌گرا اين دو بچه هم مثل مادرشان "نجس" بودند. اين دو كه در اتاق "نجس" ها، يعنى اتاق مربوط به زندانيان چپى بودند، حق نداشتند پا به اتاق مسلمانها بگذرانند. و جالب اينكه در همان زمان مهدى، پسرك 3 ساله‌اى هم در اتاق كناردستى، زندانى بود. مهدى هم‌بازى ديگرى نداشت. اما نديده بودم كه لحظه‌اى به اين دو خواهر كوچولو نزديك شود. پدر و مادر مهدى در درگيرى مسلحانه با پاسداران كشته‌شده‌بودند. مهدى نجات يافته و به زندان آورده‌شده‌بود. ظاهر قضيه اين بود كه چون مهدى خانواده‌اى نداشت، بايد در زندان نگهدارى مى‌شد. مراقبت مهدى را به سه خواهر تواب سپرده بودند. اين سه خواهر با عشق تمام از او مراقبت مى‌كردند. نام مهدى را هم در زندان بر او گذاشته‌بودند. پسركى بود بينهايت باهوش‏. اما چيزى در رفتار و طرز سخن‌گفتن اش‏ بود كه هيچ تناسبى با سنش‏ نداشت و آدم را آزار مى‌داد. فرانك از اتاق ما كه بطور مضاعف "نجس" بود، چون هم وابسته به گروه اقليت بود و هم زرتشتى، مهدى را خيلى دوست داشت. اما مهدى مرزها را مى‌شناخت و مى‌دانست كه اجازه ندارد به فرانك نزديك شود. مهدى همه ما را به اسم اتاق 6 ئى مى‌شناخت. يعنى اتاق نماز نخوان‌ها. خانواده سه خواهر تواب اعلام كرده‌بودند كه با كمال ميل حاضرند مهدى را به فرزندى قبول كنند. اما مقامات زندان او را به يك خانواده شهيد دادند. روزى كه مهدى براى هميشه رفت، روز عزاى سه خواهر بود. گرچه سعى مى‌كردند احساس‏ خود را بروز ندهند و چنين وانمود كنند كه جاى مهدى نزد يك خانواده شهيد بهتر است و مقامات زندان تصميمى به صلاح مهدى گرفته‌اند.

در بندى ديگر، مادر سعيد، كه نماز نمى‌خواند، طبق مقررات زندان اسلامى به دسته "نجس"‌ها تعلق داشت. اين قانون شامل كوچولويش‏ هم مى‌شد. سعيد در زندان به دنيا آمده‌بود و وقتى چهار دست و پا راه رفتن را آموخت، تنها سهم‌اش‏ براى حركت و كشف دنيا به اندازه يك پتو بود. او اجازه نداشت از روى آن پتو فراتر رود مبادا كه ديگران را "نجس" كند. مادر سعيد مجبور بود وقتى براى انجام كارى از اتاق بيرون مى‌رود، پاى او را به ميله شوفاژ ببندد، تا سعيد نتواند از محدوده مجازش‏ فراتر رود.
چشمه در زندان به دنيا آمده بود. از مادرى كه بر سر عقايدش‏ ايستاده‌بود و در بند 3 اوين جزو معدود زندانيانى بود كه نماز نمى‌خواند. پاسدارها و توابها نسبت به او سخت كينه داشتند و او و دخترش‏ را بايكوت كرده‌بودند. دوستانش‏، اما، تن به اين تحريم ضد انسانى نداده‌بودند. گرچه از احترام در بين ديگران برخوردار بود، اما به دليل فضاى ارعاب و فشار، ابراز اين احترام بايد مخفى مى ماند. مادر چشمه هم اين ملاحظات را حس‏ مى‌كرد و ترجيح مى‌داد كه به تنهائى از عهده كارهايش‏ برآيد تا فشار را بر ديگران نيفزايد. زودتر از بقيه از خواب بيدار مى‌شد تا در ساعتى كه حمام خالى بود، لباس‏ها و كهنه هاى چشمه را بشويد. در طول روز، حمام، كه براى شستن ظرفها و لباس‏ها از آن استفاده مى‌شد، هميشه شلوغ بود. و مادر چشمه نبايد آب دست و لباس‏اش‏ روى مسلمانى چكه مى‌كرد.
چشمه چشمانى داشت سبز و به زلالى چشمه هاى كوهستانى. در آدم ميل درآغوش‏ كشيدن و بوسيدنش‏ را برمى‌انگيخت. اما بر پيش‏بند لباسش‏ دوخته شده‌بود: "مرا نبوسيد!" به راستى هم اگر قرار بود روزانه دهها نفر او را ببوسند، چه بر سر سلامتى‌اش‏ مى‌آمد؟ چشمه كوچولو، در مرز يك سالگى هميشه اخمو و عصبى به نظر مى‌رسيد. شايد بر خلاف تصور ما او قادر بود بسيارى از واقعيت هاى اطرافش‏ را ببيند و حس‏ كند. اندوه و نگرانى مادرش‏ را ببيند و هراس‏ او را از آمدن روزى كه براى هميشه آنها را از هم جدا كنند. مادرش‏ محكوم به اعدام بود و به خاطر چشمه حكمش‏ به تعويق افتاده بود. چشمه هيچ تصورى از "بابا" نداشت پيش‏ از اينكه به دنيا بيايد، او را اعدام كرده‌بودند.
بعدها همه ما را از آنجا بردند و مادر چشمه تنها ماند در ميان توابها، كه از او كينه به دل داشتند. روزهاى سخت‌ترى را آنجا گذراند.
مادر ديگرى هم بود در آن بند، كه سرگذشتى مانند مادرِ‌چشمه داشت. او هم بنا به اصطلاح زندان "زير اعدامى" بود. و به دليل اينكه به مصاحبه و نماز تن نداده‌بود، از طرف گرداندگان بند، يعنى توابها بايكوت بود. در زندان دخترش‏ را به دنيا آورده بود و نام سونا، يعنى قوى سفيد بر او نهاده بود. هميشه تنها بود و غير از يك دو نفر همدم و هم‌صحبتى نداشت. روزى او را براى بازجوئى صدا زدند. گرفته و درهم‌شكسته برگشت. خبر اعدام همسرش‏ را به او داده بودند. بلافاصله خبر در بند پيچيد و همه نگاه ها متوجه‌ او شد. كسى گريه اش‏ را نديد. عزادارى براى مرگ يك "كافر" جرم بود. شايد هم مادرِ‌سونا در خلوت و تنهائى، كه فقط با رفتن زير پتو يا دقايقى را در كابين توالت يا حمام گذراندن نصيب آدم مى‌شد، اشكها ريخته باشد.
در آن بند 3، كه مدت كوتاهى را در آنجا گذراندم، سيما، كوچولوى اتاق ما بود. سه ساله و بسيار شيرين‌زبان. عاشق قصه و شعر‌هاى ما بود. تخيل عجيبى داشت. معمولا كودكان زندانى داراى قوه تخيل قوى‌ و گنجينه لغات‌شان فراوان بود. سيما وقتى حوصله اش‏ از همه چيز سر مى‌رفت و بى‌وقفه گريه مى‌كرد، تنها قصه مى‌توانست اندكى آرامش‏ كند. و آنهم نه هميشه. پدر و نيز عمه‌اش‏ اعدام شده‌بودند.

كودكان اغلب كلافه و عصبى بودند. بازى هاشان با يكديگر معمولا به دعوا و قهر مى‌كشيد. نويد، پسر چهارساله هميشه باعث شكايت مادران و كودكان بود. او كلافه و عاصى بود و كوچكترها را گاز مى‌گرفت. مادرش‏ شرمنده توضيح مى‌داد كه پسرش‏ اين رفتار تهاجمى را در بيرون از زندان نداشت.
روشن سه ساله، بيش‏ از دو سال از زندگيش‏ را در زندان گذرانده بود. در آن سال هائى كه او در زندان بود، از تعداد كودكان دربند كاسته شده بود و بيشتر وقتها او تنها كودك بند ما باقى ماند. رفتار و سخن گفتن‌اش‏ تناسبى با سن و سالش‏ نداشت. بازى‌هايش‏ هم كمتر به بازى كودكان مى‌مانست. حتى وقتى ياشار و بعدها رزا كوچولو را به بند ما آوردند، روشن تمايلى زيادى به بازى با آنها نداشت. سال آخرى كه در زندان بود، به‌طور آشكار از همه ما خسته شده‌بود. صبح‌ها بدعنق از خواب بيدار مى‌شد و در سر راه رفتن به دستشوئى دستانش‏ را جلوى چشمانش‏ مى‌گرفت كه ما را نبيند. و وقتى يكى با هيجان مى‌دويد جلو و به او سلام مى‌كرد با بى‌حوصلگى تمام مى‌گفت: "سلام نه" مادر صبورش‏ مى‌گذاشت كه ما خود متوجه خستگى هاى پسرش‏ بشويم و مزاحمش‏ نگرديم.
شايد اگر ياشار كوچولوى خوش‏اخلاق هم، كه بيدريغ به همه لبخند مى‌زد، سال‌هاى بيشترى در زندان مى‌ماند، از ما رو برمى گرداند.
اين كودكان واقعيت‌هائى را ديده و حس‏ كرده‌بودند، كه قطعا توضيح آنها با منطق ساده شان امكان‌پذير نبود. آنها مستقيم يا غيرمستقيم در بازجوئى‌هاى مادرانشان حضور داشتند. نعره هاى ناسزا و تهديدهاى بازجوها و فرياد ضجه‌هاى شكنجه‌شدگان را شنيده و پاهاى باندپيچى‌شده را ديده‌بودند.
روزبه را هنگام بازجوئى‌هاى اوليه از مادرش‏، كه با شكنجه‌هاى طولانى او همراه بود، جدا كرده‌بودند. مادر چند شبانه‌روز از او بى‌خبر بود و گمان مى‌كرده كه پسرش‏ را براى هميشه از او گرفته اند. پس‏ از آن، روزبه دو ساله ماهها همراه مادرش‏ روى يك پتو در راهروى معروف به بند 3000 بسر برده‌بود. او بايد ياد مى‌گرفت كه روزها را روى همان يك پتو سپرى كند. سرگرمى‌اش‏ تماشاى رفت و‌آمد زندانيان بود. روزبه ياور و راهنماى مادر مجروحش‏ هم بود. او مادر را، كه نمى‌توانست روى پاهاى زخمى‌اش‏ راه برود و ناچار بايد از دستانش‏ كمك مى‌گرفت، در رفتن به دستشوئى كمك مى‌كرد. روزبه همچنين چشم مادر هم بود. براى مادرش‏، كه هميشه چشم‌بند داشت، با شرح و بيان شيرين‌اش‏ رويدادهاى آن دنياى كوچك و آشنائى‌هايش‏ را با ديگر زندانيان به تصوير مى‌كشيد.

تعدادكودكانى كه در سلول‌هاى انفرادى محبوس‏ بودند، بيشتر از تعداد كودكان در بندهاى عمومى بود. زندانيان تازه دستگير‌شده مدتها بايد در سلول‌ مى‌ماندند. در انفرادى يا در صورت تراكم زندانى ها چند نفره در يك سلول تنگ و كوچك و البته بدون پنجره. زندانيان در دوره بازجوئى، كه گاه زمان آن به سال هم مى‌كشيد، هيچگونه تماسى با خانواده نداشتند. اين وضعيت طبعا شامل مادران تازه دستگير شده هم مى‌شد. آنها چاره‌اى نداشتند و بايد كودكانشان را ماهها در سلولى كه طول آنرا مى‌شد با شش‏ قدم پيمود، نزد خود نگه مى‌داشتند. مادرها و "خاله‌ها" مجبور بودند بازى‌هايى براى سرگرم كردن كوچولوها در اين دنياى كوچك اختراع كنند. مثلا بازى‌هاى مختلف با دست و دهان يا شعر و قصه‌خوانى.
سياوش‏ ده ماهه را بياد مى‌آورم كه مدتى با مادرش‏ هم‌سلولى ما شد. از شانس‏ بد راه رفتن را زودتر از معمول آموخت. در نه‌ماهگى و آنهم در سلول. براى سرگرم كردنش‏ هر چه شعر كودك در خاطرمان بود، برايش‏ مى‌خوانديم. و گاه حتى خودمان شاعر هم مى‌شديم تا شعرهاى تازه برايش‏ بسراييم. صداى حيوانات مختلف را برايش‏ تقليد مى‌كرديم. گاه به نقش‏ حيوانات در مى‌آمديم و به او سوارى مى‌داديم. اينها، همه، اما برايش‏ كافى نبود. پشت در مى‌ايستاد چشم به دريچه‌اى كه پائين در بود، مى‌دوخت. اين دريچه باريك براى رد كردن سينى غذا بود و آن روزها به خاطر وجود سياوش‏ باز مى‌ماند تا اندكى هواى تازه به سلول بيايد. او دهانش‏ را رو به دريچه مى‌گرفت و با تكرار كلمه "بيا"، كه تازه ياد گرفته‌بود، كمك مى‌طلبيد. او وقتى صداى پائى مى‌شنيد به دست و پا زدن مى‌افتاد. يكى از پاسداران مرد به او علاقه پيدا كرده‌بود و هر وقت فرصت مى‌يافت سياوش‏ را با خود مى‌برد. كجا؟ نمى‌دانستيم. مادرش‏ نگران بود. اما چاره‌ى ديگرى نداشت و به رفتن سياوش‏ تن مى‌داد. وقتى بر‌مى‌گشت، حاضر نبود از بغل آن مرد كنده‌شود. مادرش‏ مجبور مى‌شد به زور او را بكشد. اين صحنه دردناكتر از همه بود.
تك‌و‌توك نگهبانان ديگرى هم بودند كه حداقل با كودكان رفتارى انسانى داشتند. در كتاب "پنجره كوچك سلول من" از فخرى، نگهبان زندان معروف به "بند 3000"، همان كميته مشترك سابق، سخن به ميان آمده كه به فكر كودكان بود. او بچه‌ها را، كه ماهها در سلولهاى دربسته و نيمه‌تاريك حبس‏ بودند، به هواخورى مى‌برد و گاه برايشان اسباب‌بازى هم مى‌خريد.

اما وجود اين كودكان زندانى براى ما ارمغان بزرگى بود. لطافت دنيايشان قادر بود گاه ما را از آن دنياى يكنواخت و خشن دور سازد. و حتى گاه شور زندگى در ما بيافريند. سياوش‏ كوچولو، كه پيشتر يادش‏ كردم، شوق به زندگى را، كه تا حد خودكشى در من فروكش‏ كرده‌بود، به من بازگرداند. زمانى به سلول من آمد كه از چهارديوارى‌اش‏ ياس‏ مى‌باريد. من با ياس‏ خودم حق شادى را از هم‌سولى‌ام هم گرفته‌بودم. سياووش‏ ده‌ماهه قوانين خود را به ما تحميل كرد. اين كوچولوى ديكتاتور گفت كه همه توجه‌ها بايد به او باشد. ما را به خنديدن واداشت چون خنده مان را مى‌خواست. براى‌مان كار هم ايجاد كرد. مادرش‏ هر روز براى بازجوئى مى‌رفت. من ناچار بودم جانشين مادرش‏ بشوم. بايد به موقع شيرش‏ را مى‌دادم، كهنه هايش‏ را مى‌شستم و به وقت خواب فقط روى پاهايم به خواب مى‌رفت با لالائى من. پس‏ هنوز به درد زندگى مى‌خوردم. ديگر فرصت نداشتم به تهديدهاى بازجو و به تجديد دادگاهى، كه در پيش‏ رو داشتم، فكر كنم.

بازى با كودكان و قصه‌گفتن برايشان شايد براى ما بيشتر شادى‌آفرين بود تا خود آنها. با اختراع بازى، تهيه اسباب‌بازى و دوختن لباس‏ براى آنها در عين حال ما ذوق و هنر خود را هم مى‌پرورانديم. به ياد مى‌آورم فروردين سال 62 را، كه با چه شوق و ذوقى در تدارك جشن تولد براى اليار و سارا بوديم. هر دو كودك در فروردين 61 در زندان قزل‌حصار به دنيا آمده‌بودند. پدرانشان اعدام شده بودند. و حال در آن بند تنبيهى ما قصد داشتيم يك‌سالگى‌شان را جشن بگيريم. هر كس‏ در فكر تهيه چيزى بود. چند نفرى تصميم گرفتيم برايشان لباس‏ محلى بدوزيم. براى اليار لباس‏ آذربايجانى و براى سارا لباس‏ بلوچى. در تهيه پارچه و نخ همه يارى‌مان كردند. باور‌نكردنى بود كه آن همه پارچه رنگى از پارچه‌هاى و نخ و كاموا در بقچه‌ها پنهان مانده‌باشد. كار‌دستى ممنوع بود. و در هر بازرسى، كه توسط توابها صورت مى‌گرفت، هر شى‌ى غير از لباس‏ به غارت مى‌رفت. اما زندانيان، به ويژه زندانيانى كه به خاطر "سرموضع بودن" در آن بند بودند، ياد گرفته‌بودند كه چگونه اشيا "گرانبها"ى زندان را جائى پنهان كنند كه حتى به ذهن تواب هم، كه دزو‌وكلك‌هامان را مى‌شناخت، خطور نكند.
پس‏ طبيعى بود كه دوختن لباسها بايد دور از چشم توابهاى نگهبان بند صورت مى‌گرفت. ضمنا ما چون مى‌خواستيم با كارمان مادران سارا و اليار را هم غافلگير كنيم، مجبور بوديم كارمان را از آن دو هم پوشيده نگه داريم. همه اينها، اما، بر هيجان كارمان مى‌افزود. روز پانزده فروردين، كه روز جشن تولد بود، بند فضاى ديگرى يافته‌بود. عده‌اى كيك درست كرده‌بودند با نان خشك‌شده، قند سائيده و كره، كه آن‌روزها هنوز تكه‌اى كوچك از آن در صبحانه‌مان يافت مى‌شد. عده‌اى با حوله، سگ و گربه دوخته‌بودند. دو مادر با ديدن اين جشن با شكوه، اشك در چشمانشان جمع شده‌بودند. اما تنها كسانى كه از اين جشن شادى نكردند خود كودكان بودند. تحمل آن همه هياهو و هيجان‌ ما را نداشتند. به ويژه در آن لباس‏هائى كه برايشان دوخته بوديم، احساس‏ ناراحتى مى‌كردند و مى‌خواستند آن زرق و‌برق و كلاه را هر چه زودتر از تن‌شان بكنند.
سالها بعد همين مشكل را رزاى كوچولو با ما داشت. نمى‌خواست عروسك ما باشد. اما اشتياق ما به مظاهر طبيعى زندگى گاه مانع مى‌شد كه به خواسته‌ها و نيازهاى شاهزاده كوچولوى‌مان توجه كنيم. از زيباترين پارچه‌هائى كه در بند يافت مى‌شد، يا از كامواهاى شكافته شده پوليورمان برايش‏ لباس‏هاى عجيب‌غريب مى‌دوختيم و مى‌بافتيم. و چقدر خوشحال مى‌شديم كه او آنها را بپوشد و ما محو تماشايش‏ شويم. اما او تسليم اميال ما نمى‌شد و دوست نداشت كه عروسك ما باشد. اولين كلمه اى كه ياد گرفت، "نه" بود.

اما به راستى مرز كودكى در زندان و اصولا در جامعه ايران كدام است. در سال 60 در بند ما دختركى دوازده‌ساله زندانى بود. گروگان برادرش‏ بود. اين شانس‏ را داشت كه مادرش‏ هم همراهش‏ زندانى بود. غير از او زندانيان 14 ـ 13 ساله در آن سالها كم نبودند. در غياب مادرانشان ما شاهد رشد و بلوغ آنها بوديم.
مريم موقع دستگيرى 13 سال داشت. هنوز دوره راهنمائى را تمام نكرده‌بود. به شدت شكنجه شده‌بود. زخم شلاق بر پوست پاى جوانش‏ اثرى هميشگى گذاشته بود. گاه جورابهاى پشمى هم قادر نبود دردش‏ را ساكت كند. كليه‌اش‏ هم در اثر شكنجه آسيب ديده بود. وقتى بعد از هشت سال از زندان آزاد مى‌شد، تازه 21 ساله بود.
يكى ديگر از اين دختركان نوجوان اتاق مان وقتى نامش‏ را از بلندگو شنيد، كه براى بازجوئى خوانده‌‌شد، خود را در آغوش‏ يكى از زنان ميانسال انداخت و با التماس‏ و زارى از او پناه مى‌جست. با صدا و حركاتى كه هنوز رنگ و بوى كودكى داشت، مى‌گفت كه نمى‌خواهد برود. روز پيش‏ از آن، تمام روز را در بازجوئى گذرانده‌بود شكنجه شده‌بود صداى ناله ها و زوزه‌هاى شلاق ‌خوردن ديگران را شنيده‌بود و بدنهاى زخمى را ديده‌بود. چند بار نامش‏ از بلندگو تكرار شد. او نمى‌رفت. بالاخره نگهبانى آمد و او را كشا‌كشان برد.
در آن سالهاى دهه 60، وقتى گذرمان به حسينيه مى‌افتاد، از بالاى پرده‌اى كه ما را از مردان زندانى جدا مى‌كرد، پسران نوجوان را مى‌ديديم. آثار كودكى هنوز در چهره و رفتارشان هويدا بود. بعضى‌هاشان دور و‌‌بر لاجوردى مى‌پلكيدند. چهره اين مرد، كه تظاهر مى‌كرد مستبد بودنش‏ از سر خيرخواهى براى اين نوجوانان است، چقدر نفرت‌انگيز بود.

برمى‌گردم به سوال قبلى. به راستى مرز كودكى و بزرگسالى كدام است؟ آيا دختر 12 ساله كودك است يا بزرگسالى كه داراى مسئوليت جزائى است؟ در عرف بين‌الملل غالبا 18 سالگى را سن رشد و پختگى مى‌دانند. قوانين مدنى جمهورى اسلامى ايران، اما، سن بلوغ را بر اساس‏ قوانين شرع تعريف مى‌كند. بر طبق تبصره 1 ماده 1210 قانون مدنى، كه در سال 1361 به تصويب مجلس‏ شوراى اسلامى رسيده است، سن بلوغ شرعى براى پسران 15 سال تمام قمرى و براى دختران 9 سال تمام قمرى تعيين شده‌است. بنابراين دختر بچه‌اى كه سنش‏ به 9 سال قمرى برسد، يعنى به حساب تقويم شمسى حتى زير 9 سال، بنا بر ماده 49 قانون مجازات، كه مرز طفل و بزرگسالى را بلوغ شرعى گذاشته، داراى مسئوليت جزائى است. يعنى مى‌توان او را بر طبق اين قوانين "تعزير"، يعنى شكنجه كرد به زندان محكوم كرد و حتى او را اعدام كرد.

گروه ديگر از كودكان زندان، كودكان پاسداران بودند كه همراه مادرانشان به زندان مى‌آمدند. به اينها آموخته‌بودند كه ما "غيرخودى"‌هائى هستيم خطرناك و غير از بقيه انسان ها، و بايد فاصله‌شان را با ما حفظ كنند. از نگاه و امتناع‌شان و از برخوردشان با ما مى‌شد پيش‏داورى‌هاى تزريقى در ذهن كودكانه‌شان را فهميد. مليكا، دختر 5ـ 4 ساله اى بود كه تقريبا يك روز در ميان همراه مادرش‏، كه نگهبان بند بود، مى‌آمد. زيبا، زيرك و بسيار باهوش‏ بود. چشمان عسلى و نگاه لجوج اش‏ در آدم اين وسوسه را برمى‌انگيخت كه نوازشش‏ كند و چند كلمه‌اى با او حرف بزند. بى‌فايده بود. به او حتى امر و نهى كردن به زندانى را ياد داده بودند. "چشم‌بند پائين! نگاه نكن!"
مليكا در سن و سالى بود كه مناسبات و رويدادهاى زندان را تشخيص‏ دهد. اما با تجربه اندكش‏ چگونه قادر بود آنها را براى خود معنى كند؟ اين سوالى بود بى‌پاسخ. در سال 68، كه در انفرادى‌هاى معروف به آسايشگاه بودم، خبر اينكه در سلولى ديگر زنى خود را حلق‌آويز كرده‌است، به تصادف از دهان مليكا شنيدم. چند روز بعد اين خبر را بر ديوار حمام خواندم.
در سال 60 در ساختمان شكنجه و بازجوئ‌هاى اوين پسر‌بچه اى خدمت مى‌كرد، كه مى‌گفتند پسر محمد كچوئى است. رئيس‏ زندان اوين، كه در تيرماه آن سال در صحنه اعدام جمعى زندانيان، توسط يكى از پاسداران به قتل رسيده‌بود. من اين پسر‌بچه را ديده‌بودم كه در تقسيم غذا به پدربزرگش‏ يا پاسداران ديگر كمك مى‌كرد و به زندانيان آب مى‌داد. مى‌توانم تصور كنم كه به او گفته‌باشند ما قاتلان پدرش‏ هستيم. نمى دانم آن فضائى را كه در اوين سال 60 حاكم بود، اين كودك چگونه هضم مى‌كرد؟ با اين كينه و خشونت چه آينده اى در انتظارش‏ بود؟

نمى‌شود از كودكان در‌بند سخن گفت و مادران را فراموش‏ كرد. وجود زنان و مادران زندانى كه بخش‏ قابل توجهى از جمعيت زندانيان سياسى را تشكيل مى‌دادند، يكى از مشخصه‌هاى زندانهاى جمهورى اسلامى بود. ما زنان به دليل جنسيت خود هميشه مورد تحقير و آزارهاى روحى مضاعف قرار مى‌گرفتيم. اين نوع فشارهاى جنسى براى مادران شديدتر بود. چه براى مادرانى كه كودكشان در زندان بزرگ مى‌شدند و چه آنهائى كه بچه‌اى در بيرون از زندان داشتند. دغدغه و مسئوليت نگهدارى كودك در هر حال بر دوش‏ مادران بود.
يكى از مادران زندانى مى‌نويسد: "اين پديده را زندانى‌هاى مرد نمى‌شناختند. در بند مردان كودكى وجود نداشت. مسئله بچه، مسئله آنها نبود. تنها در مواردى چون نام‌گذارى بچه‌اى كه در زندان متولد مى‌شد، دخالت مى‌كردند؛ و يا توصيه‌هاى تربيتى مى‌كردند از طريق نامه يا ملاقات هاى كه گاه دست مى‌داد." )كتاب زندان، نشر نقطه، 1377(
هيچ پدرى مجبور نشده‌بود به هنگام دستگيرى كودكش‏ را با خود به زندان بياورد يا اينكه دغدغه سرپرستى بچه بر نگرانى‌هاى معمول بازجوئى و زندان‌اش‏ افزوده‌گردد. و حتى وقتى قرار بود كودك به بيرون فرستاده‌شود، اغلب اين خانواده زن بود كه سرپرستى نوه را به عهده مى‌گرفت. حال توجه كنيد به تناقض‏ اين امر، كه امرى ظاهرا بديهى به نظر مى‌رسد، با قوانين زن‌ستيز در جمهورى اسلامى، كه قيموميت بچه را به پدر واگذار‌كرده‌است و در صورت فوت يا اعدام او به پدر او. چه بسا اين كودكان اصلا رابطه‌اى با پدر پدرشان نداشتند يا اصلا او را نديده‌بودند. اما وقتى بنا بود تصميمى در مورد سرنوشت كودك گرفته شود، سر و كله قانون پيدا مى‌شد، كه هيچ حقى براى مادر نمى‌شناخت جز وظيفه‌ به اصطلاح "مقدس" نگهدارى و شير دادن تا 4 سالگى.
مريم موقع دستگيرى مجبور بوده كودك نوزادش‏ را با خود به زندان بياورد. همسرش‏ را اعدام كردند. بعد از حدود يك سال بچه را فرستاد نزد خانواده‌ اش‏ و آنها مسئوليت نگهدارى و سرپرستى بچه را تا شش‏ سال به عهده گرفتند يعنى تا زمانى كه مريم آزاد شد. بعدها او فرصت و امكانى يافت كه بتواند از كشور خارج شود. ولى او مجبور بود اين فرصت را سالها به تاخير اندازد تا رضايت پدر همسرش‏ را براى دادن اجازه خروج به نوه جلب كند. اين را اضافه كنم كه خوشبختانه در ميان خانواده‌هاى زندانيان سياسى اين قوانين زن‌ستيز و ضدبشرى عموما به خاطر اعتماد و تفاهم خانواده ها با همديگر كمتر به بحران مى‌كشيد.

بارها از مادران شنيده‌ام كه به سادگى اعتراف مى‌كردند در تصميم‌گيرى‌هاشان در زندان بيشتر به سرنوشت كودكشان انديشيده‌اند تا به سرنوشت خودشان. و اگر به ظاهر اين دو در تناقض‏ مى‌افتاد، كه عموما براى مادرانى كه به علائق سياسى خود وفادار بودند، چنين مى‌شد، دچار عذاب‌وجدان مى‌شدند. اين احساس‏ را سرزنش‏هاى خانواده‌ها، كه گاه با زندانبانان همسو شده و مادر را به خودخواهى متهم مى‌كردند، تشديد مى‌كرد.
من مادر نبودم اما مى‌توانستم اين مسئوليت دوگانه و بس‏ سنگين را تصور كنم. اعتراف مى‌كنم، اما، از حس‏اش‏ عاجز بودم. همانطور كه از حس‏ آن دختر بچه 3 ساله زندانى عاجز بودم وقتى دست‌هايش‏ را به پشت قلاب مى‌كرد و آرام و فكور در اتاق يا در هواخورى قدم مى‌زد.
تورنتو، 3 مارس‏ 2001

Keine Kommentare: