تهران، خیابان انقلاب


(برای رادیو زمانه)
رمان تهران خیابان انقلاب
Teheran REVOLUTIONSTRASSE
اثر امیرحسن چهلتن، برای نخستین بار در نوامبر ۲۰۰۹ به زبان آلمانی، با ترجمه‌ی سوزان باغستانی و توسط نشرپ.کیرشهایم
P. KirchheimVerlag
.منتشر شده است
در اتاقی در زیرزمین یک کلینیک دکتر فتاح پرده‌ی بکارت شهرزاد را «می دوزد». شهرزاد آرام و ساکت خوابیده است. او در مقابل زخم زبان دکتر محجوبانه سرش را پائین می اندازد و به سؤال‌های وقیح او جواب نمی‌دهد. بیرون اتاق، مهری، مادر شهرزاد و دوستش بتول، که به یاری او هزینه‌ی هنگفت این عمل جراحی ساده تهیه شده، نشسته‌اند.
رمان «تهران خیابان انقلاب» با این صحنه آغاز می‌شود و تا پایانی تراژیک ما را مشتاقانه به دنبال خود می‌کشد. بعد از این آشنائی ناخوشایند دکتر فتاح به شهرزاد دل می‌بندد. ولی عشق او از جنس دوست داشتن معشوق نیست. مهم نیست که شهرزاد چه می‌خواهد. با لحنی آمرانه از شهرزاد می‌خواهد که زن او شود: «می‌خواهم با من باشی!» از او خواستگاری می‌کند ولی نیشی در لحن گفتار او نهفته است که مهری، مادر شهرزاد را نگران می‌کند. فتاح مال و قدرتش را به رخ می کشد و با طعن و تحقیر و اشاره به بکارت دست‌خورده‌ی شهرزاد خود را ناجی مادر و دختر می‌داند.
فتاح وقتی از وجود خواستگار دیگری، که شهرزاد به او تمایل دارد، مطلع می‌شود، خود را عقب نمی‌کشد و حتی در به‌دست آوردن دختر مصرتر می‌ماند. صبح یک روز شهرزاد را سر راه مدرسه‌ی خیاطی با اصراری آزاردهنده سوار اتوموبیل خود می‌کند و به خانه‌اش در الهیه می‌برد. در آنجا به او تجاوز می‌کند. اشک و مقاومت شهرزاد او را متوجه زشتی عملش نمی‌کند، بلکه حتی حریص‌ترش می‌سازد. چشم‌های نمدار دخترک او را بیشتر دگرگون و دیوانه می‌کند. فتاح از قبل خدماتی که در کمیته‌ها و سرکوب مخالفان در سال‌های اول انقلاب داشته، به پول و مقامی رسیده است. مأموریت‌ها داشته و تیرخلاص‌زن اوین هم بوده است.
خواستگار دیگر شهرزاد مصطفی است، جوانی که به‌خاطر ظاهر ساده‌ی خود و خانواده‌اش در نظر مهری فرد مناسب‌تری است. ولی این جوان ساده و به‌گمان مهری « کسی از خودمان»، بازجو و شکنجه‌گر اوین است. با چهره‌ی واقعی مصطفی در زندان آشنا می‌شویم، جائی که به برکت شلاقش از قدرتی نامحدود برخوردار است. عشق برای مصطفی چه مفهومی دارد؟ تنها راهی که برای به‌دست آوردن شهرزاد به فکرش می‌رسد، دستگیری اوست. اوین قلمرو قدرت اوست، می‌تواند از آنجا او را فراری دهد و به جائی برد که از دست فتاح در امان باشند. شهرزاد می‌داند که «جای دیگری وجود ندارد. ما را خواهند یافت.»
در پایان داستان مصطفی درمی‌یابد که اوین فقط برای او قلمرو قدرت‌نمائی پلید نیست. اوین مردان دیگری هم دارد که در شرارت گاه همدیگر را زیرمی‌گیرند. مصطفی وقتی سحرگاه روز پس از دستگیری شهرزاد برای ربودن او به اوین می‌رود، می‌شنود که شب پیش او را اعدام کرده‌اند. آتشی که او در ساختن‌اش سهیم بوده، دامن خود او را می‌گیرد.

اوین

به همراه کرامت و مصطفی وارد اوین می‌شویم. محوطه اوین با درخت و گیاه مزین است و ساختمان‌هایش تمیز. اوین را اما باید در بندها و سلول‌هایش دید. کرامت با حسرت از روزهائی یاد می‌کند که بندها پر از زندانی بود که حالا خالی مانده‌اند. ولی اوین بی‌زندانی سیاسی هیچوقت وجود نداشته است. منیژه آنجاست در یکی از سلول‌ها، که شکنجه بر او کارگر نیفتاده و حرف نزده است. کرامت منیژه را زیر مشت و لگد می‌گیرد و مصطفی را سرزنش می‌کند که بعد از این همه سال کارش را خوب یاد نگرفته و نتوانسته زندانی را به‌حرف آورد. پس از او نوبت مصطفی است که حرص و کینه‌اش را بر سر دختر خالی کند. منیژه کیست؟ نمی‌دانیم. ولی نگاه دختر را می‌بینیم که با خشم و نفرت به کرامت دوخته شده است. دختر زخمی و خسته برای لحظه‌ای ته‌مانده‌ی انرژی‌اش را یک‌جا در نگاهش ریخته است.
چهره‌های حکومت اسلامی
کرامت، فتاح، عزیز، ماشاالله، حاجی، مصطفی و حسن خانم همگی چهره‌ی حکومت اسلامی هستند. تسبیح می‌چرخانند، زبانشان با خودی‌ها چاپلوسانه است و با غیرخودی کینه‌ورز و تهدید‌آمیز. در هر دو حال اما، ریاکارانه. اهل سنت‌های خرافی هستند و برای تصمیم‌گیری‌ها سراغ استخاره می‌روند. اکثرشان از قبل سرکوب مخالفان به ثروت و مقامی رسیده‌اند که خوابش را هم نمی‌دیده اند. فتاح شاگرد یک دکان مشروب‌فروشی بود که رئیسش همیشه او را تحقیر کرده و به او درکونی زده است. وقتی هجوم به مشروب‌فروشی‌ها شروع می‌شود، فتاح در صف مقدم حمله‌کنندگان ایستاده است. سپس از بیمارستان سردرمی‌آورد. اول نظافت‌چی است ولی در بلبشوی انقلاب کمک‌پرستار می‌گردد، بدون آنکه مدرکی داشته باشد. مدتی راننده‌ی مسئولان شناسائی اشیا عتیقه است، این‌بار هم بدون گواهی‌نامه رانندگی. سر از کمیته‌ها و اوین درمی‌آورد و مأمور اعدام می‌گردد. این یکی، دیگر به مدرک نیاز ندارد. اوین سکوی پرش او می‌شود. شاید هم به پاداش خدمت در زندان است که «دکتر» می‌شود؟ حالا ده سال و اندی بعد از انقلاب، او صاحب چندین خانه و ویلا است و سهامدار بورس. کلینیکی که در آن چندین پزشک و پرستار زیردست او کار می‌کنند و در زیرزمین آن بکارت دختران به آنها برگردانده می‌شود، تنها بخش کوچکی از ثروت او محسوب می‌شود.
ماشاالله، همدست سابق فتاح در کمیته‌ها، امروز در بازار حجره فرش‌فروشی دارد که بهایش سر به میلیون‌ها می‌زند. در اتاقک پشت این حجره که ماشاالله تسبیح به‌دست و شکرگویان معامله‌های گوناگونی را راه می‌اندازد، تنها یک میز کهنه و چند صندلی کثیف اساس آن را تشکیل می‌دهند. عزیز، همدست دیگر فتاح به خود می‌بالد که حالا دیگر مأموریت‌های خارج می‌گیرد. هیجان قتل مخالفان برای او مثل فیلم‌های مهیج است.فتاح، عزیز و کرامت همپالکی‌های دیروز در کمیته‌ها و بگیر و ببندها، برای دیدار همدیگر در سونا قرارهای هفتگی دارند. حاجی رئیس آنهاست که معمولاً اندکی دیرتر از کابین بیرون می‌آید تا آنها فرصت نوشیدن ودکا را دور از چشم او داشته باشند. خالکوبی‌های سال‌های جوانی هنوز بر بازوهای حاجی به‌یادگار مانده است: تاج، زنی با موهای فردار و جمله‌ای در وصف بی‌وفائی یار. حاجی می‌آید تا چند کلمه‌ای درباره‌ی جنبه دینی مأموریت‌های آنها بگوید و تسلی‌شان دهد.
حسن خانم، پدرخوانده‌ی فتاح قبل از انقلاب اهل گود و زورخانه و همدست شعبان بی‌مخ بوده است. وقتی می‌شنود که شعبان برای پذیرائی از جینا لولو زیرپایش فرش پهن کرده، از او جدا می‌شود و باشگاه خود را دایر می‌کند. او با برپائی تکیه‌های عزاداری به صف حزب‌اللهی که خود را برای آینده تدارک می‌بیند، می‌پیوندد. بعد از انقلاب یک حزب‌اللهی تمام‌وقت و حرفه‌ای می‌شود. هرجا ناآرامی هست، در کردستان، در ترکمن صحرا، یا جائی دیگر، حسن خانم آنجا حضور دارد. خود را فردین و بهروز وثوقی و کیمیائی می‌بیند، قهرمان‌های فیلم‌های جوانی‌اش که حالا از سالن‌های تاریک سینما راهی خیابان شده بودند. بر بازوهای او هم تاج و اژدها و زنی با موهای فردار خالکوبی شده‌اند.

«زهرا خانم» چماق به‌دست
فخری مادر فتاح و همسر حسن خانم چهره‌ی دیگر حزب‌الله است. او در گذشته ناملایمتی زیاد دیده است. دختربچه‌ای بیش نبوده که فریب راننده‌ای را می‌خورد و از او حامله می‌شود. از خانه رانده می‌شود و سر از کافه‌ای در لاله‌زار در‌می‌آورد. در ازای کارهای نظافت، پذیرائی از مشتریان و بالاخره آوازخوانی در کافه، سرپناهی می‌یابد و فتاح را به‌دنیا می‌آورد. حسن خانم از سر خیرخواهی برای پسربچه‌ی فخری، آن دو را به شاه عبدالعظیم می‌برد و آنجا با فخری ازدواج می‌کند. در خانه‌ی جدید، فخری خانم لقب می‌گیرد و زن‌های همسایه آداب خانه‌داری را به او یاد می‌دهند. ولی او زن خانه نیست و از کارهای سخت ابا ندارد. مدتی مرده‌شوئی می‌کند و ترس از مرگ در او فرومی‌ریزد.
به همراه همسر و پسرش وارد انقلاب می‌شود. ابتدا همراه چند زن به راه‌پیمائی می‌رود. بعد از انقلاب در صف حزب‌الله قرار می‌گیرد و دشمن قسم‌خورده‌ی دختران کمونیست می‌شود. محل کارش دانشگاه تهران و خیابان‌های اطراف آن است. فخری برگردان زهرا خانم است که هم‌نسلان من او را خوب به‌یاد دارند. او دخترانی را که نشریه یا اعلامیه‌ای در دست دارند، کمونیست و ضدانقلاب می‌بیند که از آستین آمریکا سربرآورده‌اند. رسالت خود را نجات کشور از بی‌ناموسی می‌داند. فخری گالش به‌پا می‌کند و چادر را به پشت گردنش گره می‌زند، چوب بلندش را در هوا می‌گرداند و همراه با فحش‌های رکیک به دختران حمله می‌کند. همیشه دسته‌ای از مردان ریشو چماق به‌دست پشت سرش هستند.

فخری همیشه حاضر است که برای انقلاب جانفشانی کند. گاه با چماق و گاه با دیگ آش. وقتی دانشجویان خط امام «لانه جاسوسی» را اشغال می‌کنند، او با دیگ آش آنها را حمایت می‌کند. جمعیتی که در روزهای سرد دسته دسته برای همبستگی با دانشجویان می‌آیند، با آش متبرک فخری رزمشان رنگ بزم می‌گیرد. کاسه‌های آش دست به دست می‌چرخند و بوی پیاز داغ خیابان‌ها را پر می‌کند. آش فخری می‌شود بخش جدائی‌ناپذیر آن مبارزه‌ی ضدامپریالیستی. او با دیگ آش مشت محکم بر دهان امپریالیسم می‌کوبد.
بعد تعطیلی دانشگاه‌ها پیش می‌آید و چند ماه بعد جنگ شروع می‌شود و جوانان روانه جبهه می‌شوند و زنان در خانه‌ها برای آنها رب گوجه می‌گیرند و دستکش و ژاکت می‌بافند. فخری همیشه در صحنه حی و حاضر است. بگیر و ببندها فرامی‌رسد. پس از اینکه گروه‌ها یکباره محو می‌شوند و خیابان‌های جلوی دانشگاه از نوار سرودهای انقلابی، کتاب‌های جلد سفید و دختران کمونیست خالی می‌شود، فخری مدتی بیکار می‌ماند. بیکاری او را کسل می‌کند.
ولی «عوامل آمریکا» هنوز هستند در جاهای دیگر و در لباس‌های دیگر. زن‌ها در ادارات خط چشم می‌کشند و ماتیک‌های بی‌رنگ به لب می‌مالند و می‌گذارند که مقنعه‌شان به عقب سربخورد. با این ترفند تازه‌ی آمریکا باید مقابله شود. فخری در اداره‌ای مأموریتی جدید می‌یابد. باید هر روز صبح حجاب و آرایش زنان را کنترل کند. بدحجابی به خیابان‌ها کشیده می‌شود و فخری هم به‌دنبال آنها. بعد ماهواره‌ها می‌آیند و ...
لمپن‌ها
شخصیت‌های لمپن رمان همگی خوب پرورده شده‌اند. حالت و رفتار آنها واقعی است. همانی که هستند که همه می شناسیم‌شان و بخشی از فرهنگ شهرنشینی ما را تشکیل می‌دهند. ولی بازآفرینی آنها ما را وادار به تأمل می‌کند. چهلتن پیشتر در رمان کوتاه «تهران، شهر بی آسمان» با برجسته کردن یک شخصیت از این قشر لمپن‌ها- او هم کرامت نام داشت- این فرهنگ را به ما نمایانده بود. در رمان «تهران خیابان انقلاب» نقش آفرینی کرامت و همپالکی‌هایش را در انقلاب و حکومت اسلامی می‌بینیم.
«تهران، خیابان انقلاب»، امیر حسن چهل‌تن
در فرهنگ لمپنی زن یا معشوق- فاحشه‌ای است بی‌وفا یا خواهری که باید از ناموسش دفاع کرد و یا مادری که احترامش واجب است چون پسر زائیده است. در هر حال زن باید خانه‌نشین باشد. فخری پدیده‌ی جدیدی در این فرهنگ است. زنی است میان‌سال که از خانه بیرون می‌آید و خود را به این مردان تحمیل می‌کند و همپای آنها می‌شود. گرچه در قلدری دست کمی از مردانش ندارد ولی گاه حس مادری‌اش او را به تردید و گریه وامی‌دارد. او قوی‌ترین پرسوناژ این رمان است و حضورش تناقض و طنز گزنده‌ی اتفاقات رمان را برجسته‌تر می‌نمایاند.
چهره‌های بی‌صدا در رمان
ولی شهرزاد، که حضورش حوادث و شخصیت‌های رمان را به‌هم پیوند می‌زند، ناشناخته می‌ماند. گوئی او تنها برای شناخت دیگران و دنیای بی‌رحم مصطفی و فتاح به داستان پا گذاشته است. از دنیای خود او بی خبر می‌مانیم. حرف‌هایش را نمی‌شنویم. شهرزاد صدا ندارد. مادرش مهری به جای او حرف می‌زند. نمی‌دانیم چرا به مصطفی دل می‌بندد. از سر ناچاری یا تسلیم به سرنوشت محتوم دختر در فرهنگ سنتی؟ منیژه، زندانی اوین، از شهرزاد هم ناشناس‌تر می‌ماند. رمان «تهران، خیابان انقلاب» داستان آنها نیست، داستان شکنجه‌گران است. آنها رمان خودشان را می‌خواهند که هنوز نوشته نشده است.
تهران
داستان در تهران اتفاق می‌افتد و ما همراه شخصیت‌های داستان در این شهر چرخ می‌زنیم. جنگ تمام شده و آسفالت خیابان‌ها را مرمت کرده و در میدان‌ها گل کاشته‌اند. تهران اما زیبا نشده است. فضا و مکان در رمان حضوری قوی دارند. خانه‌ی شهرزاد در یک کوچه تنگ قرار دارد در منطقه‌ای شاید کمی پائین‌تراز دروازه شمیران. با ورود هر بیگانه‌ای به کوچه، پرده‌ی خانه‌های همسایه تکان می‌خورد و سایه‌ای پشت آنها ظاهر می‌شود. همراه فتاح سری به خیابان‌های قدیمی اطراف بازار می‌زنیم، دالان‌های شلوغ بازار را پشت سر می‌گذاریم و به حجره‌ی کثیف ماشاالله وارد می‌شویم؛ در ازدحام و شتاب جمعیت سرگردان می‌مانیم و از بوهای تند بازار، گرد و خاک و صداهای بلند شهر سرگیجه می‌گیریم.
زبان طنز
زبان رمان «تهران خیابان انقلاب» با شوخی و طنز همراه است. با این زبان امیرحسن چهلتن توانسته تصویر دوپاره، پرتناقض و ریاکار تهران بعد از انقلاب را به‌خوبی نشان دهد. نمایش گردهم آئی‌های جلوی سفارت آمریکا و دیگ و آتش فخری خانم در میان جماعت نمونه‌ی عالی این تصویرپردازی است.
نوامبر ۲۰۱۰

Keine Kommentare: