اوین خیالی در «زندانی تهران»
نمایش زندان و سیمای شکنجه و قتل در دنیای ادبی و هنری ظرافت خاصی می طلبد. اینها تجربه هائی نیستند که انسانها در زندگی معمول کسب می کنند. دنیای زندان عموما ورای تجربه های روزمرگی ماست و از این جهت معمولا نویسندگان در تصویر این حوزه ها احتیاط به خرج می دهند و بندرت به تصویر مستقیم این حوزه می پردازند.
با اینهمه در حوزه هنر و ادبیات، آزادی نویسنده محترم است و اگر یک کار هنری و ادبی در ارائه چهره حقیقی یک زندان معین موفق نبوده باشد یا مرز بین واقعیت و تخیل را شکسته باشد، حوزه نقد آن به چگونگی ارائه واقعیتهای دهشتناک و کم نظیر در هنر مربوط است. مثال آن بحثهائی است که حول فیلم « زندگی زیباست» اثر روبرتو بنینی شد.
آیا هنرمند حق دارد از آشویتس طنز وخیال بسازد؟
اما ایراد به کتاب «زندانی تهران» به قلم خانم مارینا نعمت، که در سالهای ١٣٦٠ تا ١٣٦٢ زندانی بوده، بهیچ وجه بحثی در حوزه نقد ادبی نیست. پرسش در اینجا این است: آیا نویسنده حق دارد از یک زندان مشخص در یک زمان معین یک زندگی نامه تخیلی بسازد؟
اگر کتاب نعمت یک داستان یا یک سرگذشت تخیلی و زندان موجود در کتاب، بی نام و نشان بود، نقدش بحثی بود از جنس بحث پیرامون فیلم «زندگی زیباست». اما کتاب نعمت یک زندگی نامه است و او اصرار دارد که خوانندگان سرگذشت او و فضاهای کتابش را واقعی بپندارند.
فضای ساختگی و خیالی
شاید ما در باره واقعی بودن حوادث زندگی نعمت چه پیش از زندان و چه در زندان نتوانیم، قضاوت کنیم. اما بستری که داستان کتاب در آن شکل می گیرد، آنقدر با اطلاعات نادرست و ماجراهای غریب آمیخته است، که من خواننده از همان ابتدا به نویسنده بی اعتماد می شوم و دیگر هیچ واقعه ای را در کتاب باور نمی کنم. اما ایراد به کتاب صرفا به اطلاعات نادرست و ماجراهای عجیب آن نیست، بلکه به فضا های غیرواقعی از زندان است. اوین یک واقعیت تاریخی است. نمی توان بنا به مصلحت و سلیقه آن را خیال پردازی کرد.
فضاهای کناب در مجموع، چه پیش از دستگیری نویسنده و چه در زندان آنقدر ساختگی و خیالی است که این حس را در آدم به وجود می آورد که نویسنده این فضاها را، که رگه های شرقی عامه پسند هم چاشنی آن شده است، تنها برای جذاب کردن داستان ساخته و پرورده است. تنها چند مثال: در هر نقطه ای در مرکز تهران- مثلا از خیابان رازی، محل سکونت نعمت - کوههای البرز قابل رویت است؛ هیچ مدرسه و دانشگاه خصوصی در زمان شاه در دهه ٥٠ شمسی وجود ندارد و همه مدارس و دانشگاه ها دولتی هستند؛ مارینا از کلاس سوم دبستان با آموخته های یک دبستان دولتی آنقدر انگلیسی می داند که می تواند کتابهای انگلیسی را بخواند؛ مارینای ١٣ ساله و ماهها پیش از انقلاب می تواند آینده انقلاب را به روشنی پیش بینی کند؛ دوست پسر او شهید بی نام و نشان شهید ١٧ شهریور بر خلاف بقیه کشته شدگان این حادثه ناشناخته می ماند تا چند ماه بعد در یک حادثه تصادفی توسط مارینا راز مرگش کشف شود؛ مادر بزرگ راز زندگی خود را تنها برای مارینای شش هفت ساله به ارث می گذارد؛ و مارینای نوجوان در همه جا دانای کل است.
زندان اوین مثل یک خوابگاه
من در اینجا فقط می خواهم از تجربه نه سال زندان بهره بگیرم و بر روی چند نکته از زندانی که خانم نعمت به خواننده ارائه می دهد، تامل کنم. این زندان اصلا به فضای اوینی که من بیشترین سالهای زندانم را در آن گذراندم، شباهت ندارد. زندان اوین جائی نبود بدون کنترل و بی درو پیکر. زندانی بود مثل بدنام ترین زندانهای دیگر با سیستم نظارتی و امنیتی شدید. در کتاب «زندانی تهران»، اوین بدل می شود به جائی مثل یک خوابگاه. بازجو می تواند بدون توضیح به کسی و بدون کنترل های هفت خوان رستم، که مثل هر زندان دیگر شدیدا امنیتی، اوین هم از آن برخوردار بود، با زندانی خود، نعمت، هر لحظه که مایل باشد به بیرون برود حال شده برای خوردن پیتزا، گشت و گذار در شهر یا برای بازدیدهای خانوادگی. حتی پدر بازجو، حسین موسوی، که اصلا از کارکنان زندان هم نیست، می تواند تا پشت در بند نعمت بیاید و او را با خود به خانه ببرد.
مارینا نعمت زندانی است اما می تواند مدتها- چه مدت؟ نویسنده این را برای ما روشن نمی کند- در خانه ای که شوهر بازجو و تجاوزگرش برای او خریده، زندگی کند، حامله شود، شوهر بازجو در آغوشش کشته شود اموالش را به او ببخشد. و این همه همیشه برای دیگران و خانواده او پنهان بماند.
ما از تجاوز بازجوها و شکنجه گران به دختران زندانی و صیغه آنها چیزهائی مبهمی شنیده ایم و چه خوب می شد اگر خانم نعمت این تجربه دردناک را به داستان سرائی عامه پسند نمی آغشت و واقعیت را تصویر می کرد. رابطه تحمیلی با بازجو، اگر اسیر فضای خیالی نویسنده و صحنه پردازیهای غیرواقعی و پرتناقض نمی شد، می توانست گوشه هائی از ناگفته های زندان را برای ما برملا کند: قدرت نامحدود بازجو را بر تن و روان زندانی خام و نوجوان و وادار ساختن او به هم آغوشی و احساس پیچیده و متناقض قربانی. قصد من در اینجا به هیچ وجه انتقاد و داوری در عمل مارینا مردادی بخت ١٧ ساله زندانی نیست. این بحث دیگری است. انتقاد من به خانم مارینا نعمت امروز است که از آن دختر زندانی ٢٥ سال پیش، امروز برای جلب خواننده داستانها بهم می بافد.
شیفتگی به شکنجه گر یکی از پیامدهای رابطه بشدت نابرابر قربانی و شکنجه گر و تغییر رادیکال در ارزشهای زندانی است. من در سلول با دو دختر جوان توابی آشنا شدم که شیفته بازجو شده بودند. این موضوع، که بطور طبیعی خشم بسیاری از زندانیان را برمی انگیزد، در روانشناسی شکنجه در مقوله هم-ذات پنداری قربانی با شکنجه گر همیشه مطرح بوده است.
تواب فرشته نجات؟
اما در این کتاب تصویرها از علی بازجو و تجاوزگر بودن او کاملا مخدوش است. علی دو بار ناجی نعمت می شود. به خاطر او با اسدالله لاجوردی و دسته بازجو های شریر درمی افتد و جان خود را در این راه از دست می دهد. گرچه نعمت همخوابگی او را با خود تجاوز می بیند، اما نقش قربانی بودنش در کتاب حذف است مگر در آه و ناله های بی روح و کلیشه ای. مارینا مرادی بخت در این رابطه و در آن شرایط وادار می شود که مسلمان و تواب شود. نام فاطمه را بر او می نهند. در خاطره سودابه اردلان از او در بند ٢٤٦ او همیشه سرنماز است. کسانی که توبه کرده و به اسلام زندان روی می آوردند، نمازهای سالهای «بی ایمانی» را باید می خواندند. مارینا در سلولهای ٢٠٩ از بازجو و شوهرش می خواهد که زندانیان تازه دستگیر شده را نزد او بیاورند تا او آنها را کمک کند. کمک؟ چه کمکی که بازجو هم موافقت می کند؟ از شیوه های متداول بازجوئی بود که زندانی تازه دستگیر شده را به سلول توابها می فرستادند. و اینها خود را طوری نشان می دادند تا اعتماد زندانی از همه جا بی خبررا جلب کنند و اطلاعاتش را بیرون بکشند.
اما نعمت طوری صحنه پردازی می کند که ما تصور کنیم او در همه جا مورد احترام زندانیان است. کدام زندانیان؟ تصویری که مارینا از فضای زندان ارائه می دهد، همه زندانیان دیگر هم رفتار او را در همکاری با بازجوها تائید می کنند و با او همدردی می کنند، حتی آنهائیکه منتظر حکم اعدام هستند. وقتی بازجو وی را برای دستگیری دوستان هم-مدرسه ای اش با خود همراه می برد، دوست دستگیر شده در همان لحظه نخست در ماشین با دیدن پای نعمت می گرید و با او همدردی می کند. همه زندانیها می دانند که اینگونه همراهی ها، جز راهنمائی اکیپ دستگیری معنای دیگری نداشت. اما نعمت فضا را طوری دیگر می سازد: بازجو نعمت را در ماشین نشانده تا دوستان تازه دستگیر شده پای ورم کرده او را ببینند و عبرت گیرند. برای تکمیل این فضاست که زندانی تازه دستگیر شده به جای عکس العمل طبیعی در برخورد با کسی که بر اساس قرائن اش او را لو داده، برایش گریه می کند.
این مخدوش کردن چهره زندان است. فضای زندان اینطور نبود. زندانیان دیگر چشم دیدن توابها را نداشتند. وظیفه توابها هم «کمک» به زندانیان نبود، رو در روئی با آنها بود.
اما نعمت به هیچ وجه حاضر نیست نقش توابی را بپذیرد. با علی که مدام بی توجه به میل او با وی همبستر می شود، می تواند در باره سیاست و مسیحیت بحث کند، از کار او انتقاد کند، حامی زندانیان شود، با اعدام زندانیان سیاسی مخالفت کند و . . . در اتاق بازجوئی دیگران شروع می کنند به دادن اطلاعات، این نعمت است که می ایستد و می گوید «نمی گویم». او خود را قهرمان جلوه می دهد حرف خود را همه جا می زند و عجیب اینکه برای گستاخی اش نه تنها مجازات نمی شود بلکه مورد حمایت نگهبانان و بازجوها هم قرار می گیرد. علی شجاعت او را تحسین می کند. فقط حامد بازجوی بد و لاجوردی هستند که چشم دیدنش را ندارند.
تصویر عاریتی از صحنه اعدام
مارینا نعمت صحنه ای از اعدام خود ارائه می دهد که چنان ساختگی به نظر می رسد که برای من این سوال پیش آمد که آیا این صحنه از فیلمهای مبتذل به عاریت گرفته نشده است؟ در آخرین لحظات اعدام، نور چراغهای ماشینی که با سرعت بطرف آنها می راند، دیده می شود. چند لحظه پیش از نزدیک شدن اتوموبیل دختری از بین پنج کاندیدای مرگ که بشدت ترسیده و می خواهد فرار کند، با شلیک گلوله در خون می غلطد. مردی از اتوموبیل پیاده می شود و نامه ای را به حامد بازجو که در آنجا فرمانده جوخه است، نشان می دهد. پچ پچ. بعد مرد بطرف او می آید و او را با خود بداخل اتوموبیل می کشاند. مارینا مقاومت می کند و نمی خواهد زنده بماند. بعد که در گوشه سلول چشم باز می کند، نگاه نگران بازجو علی را می بیند که به او خیره شده است. این مرد عاشق اوست و برای این عشق نزد خمینی رفته و حکم تخفیف برای او گرفته است.
در اوین در تکمیل شکنجه، اعدام های «مصنوعی» هم وجود داشت. اما نعمت مصرا می خواهد به خواننده بقبولاند که آن صحنه، مراسم واقعی اعدام بوده است. همه چیز و همه کس در کتاب خانم نعمت ساخته و پرداخته می شوند تا داستان زندگی و حبس او را جذاب و خواندنی کنند. خمینی یک بار دیگر هم در سرنوشت مارینا ظاهر می شود و حکم آزادی او را امضا می کند. چه کسی می تواند این را باورکند در حالی که پسران و اقوام نزدیک بعضی از یاران نزدیک خمینی، آیت الله گیلانی، حسنی امام جمعه، آیت الله موسوی اردبیلی، وزیر نفت وقت، وزیر کار و نامهای دیگری که الان در خاطر ندارم، اعدام شدند و یا سالهای سال در زندان ماندند.
امتناع عمدی از مستندسازی
در کتاب «زندانی تهران» حوادث زیادی اتفاق می افتند، ادعاهای بزرگی به قلم می آیند، اما نویسنده بسیار زیرکانه از دادن هرگونه ردپائی برای تحقیق و مستند کردن پرهیز می کند. مثلا شبی که او را برای اعدام می برند، بی تاریخ است. ممکن است بگوئید این غیرمعمول نیست و تراما می تواند به بلوکه شدن ذهن بیانجامد. من هم حرف شما را قبول می کردم اگر جزئیات دیگری از صحنه اعدام و حتی شرح چاله و چوله های مسیر منتهی به اعدام که به شیوه نقل داستان و برای جذاب کردن داستان آورده شده، نبود. اگر اینها از حافظه نویسنده برمی خیزد، پس چرا فقط تاریخ چنین شبی، که طبعا هیچ حادثه وحشتناک دیگری قابل مقایسه با آن نیست و صحنه نوشتن نام بر پیشانی از ذهن رانده شده است؟
به ادعای نعمت سیدعلی موسوی، بازجو و همسر نعمت به تاریخ ٢٦ سپتامبر ١٩٨٤ ترور می شود. آیا این حادثه و نام سید علی موسوی در روزنامه های وقت موجود است؟
من تقریبا در همان زمانها در سلولهای ٢٠٩ بودم و در شعبه ٦ بازجوئی می شدم، همان شعبه ای که به گفته نعمت علی از بازجویانش بود، تعجب می کنم که چرا من و هیچکس دیگر این خبر مهم را نشنیدیم. حتی در آن ماهها من با توابی هم سلولی بودم که چنین خبرهائی را روی هوا قاپ می زد و سهمی از این خبرها را به من هم می رساند.
مارینا هر جا که به نفع خود نمی بیند، از دادن اسم اشخاصی که نقشی در زندگی نامه اش ایفا می کنند، خودداری می کند. حتی رفتگان هم بی نام می مانند. آرش که در ١٧ شهریور کشته می شود، بی نام و بی عکس است. مینا، ترانه، گیتا و دیگرانی که نعمت شاهد اعدام آنهاست، معرفی نمی شوند. چرا؟
مارینا نعمت از دو بازجوی بند زنان صحبت می کند به نامهای مریم و معصومه که هر دو فرشته نجات او می شوند. می نویسد معصومه همان کسی است که در گروگان گیری آمریکائیها دست داشته است. ما می دانیم که گروگانها در خاطراتشان پس از آزادی به دختری به نان مریم اشاره کرده اند که به انگلیسی سلیس صحبت می کرد و فرد پرنفوذی در تصمیم گیریها به نظر می آمد. بعدها دستگیرمان شد که این مریم، خانم معصومه ابتکار است. حال ببینید زیرکی نعمت را: برای یک خواننده آمریکائی، که نقشی از خاطرات گروگانها در ذهن دارد، بسیار هیجان برانگیز است که بداند آن زن گروگان گیر بعدها چه می کرده است. اما از خواندن کتاب نعمت هیچکس نمی تواند ثابت کند که منظور نویسنده از این مصومه و مریم، همان معصومه ابتکار است که نام مستعارش مریم بود. خیلی راحت، به این دلیل که معصومه ابتکار نگهبان اوین نبود. خود معصومه ابتکار هم نمی تواند در باره این بازیهای زیرکانه با نامش اظهارنظر کند.
ادعای بزرگ به جای اندکی شرم
در زندان اوین، این بدنام ترین زندان، که هزاران زندانی سیاسی را در آن سالها در خود جا داده بود، همه چیز حول مارینا نعمت می چرخد. بر سر او و سرنوشت وی است که بازجوها و نگهبانها با هم اختلاف پیدا می کنند. دسته ای حامی او هستند و دسته ای دشمن او که توطئه می چینند تا مارینا را از بین ببرند. اما او از «برگزیده ها» است نگهبانهای دسته خوبها مراقب هستند که توطئه ها علیه او موفق نشود. نعمت برگزیده ای است که چند بار دست معجزه او را زنده نگه می دارد تا زمانی «صدای زندانیان» را به جهانیان برساند.
نعمت کتابش را با این جمله به پایان می برد: « زهرا کاظمی به زندانیان سیاسی در ایران نام و چهره بخشید، حال وظیفه من است که به آنها صدائی بدهم»
من نخوانده و نشنیده ام چنین ادعای بزرگی را از زبان زندانیان دیگری که سالهای بیشتری را در زندان ماندند، با انسانهای بیشتری آشنا شدند، شاهد قتل عام ٦٧ بودند و از همه مهمتر سعی کرده و می کنند تا زندان جمهوری اسلامی در دهه ٦٠ به فراموشی سپرده نشود.
کتاب «زندانی تهران» در ١٦ کشور منتشر شده و بناست سال آینده به زبان چینی هم ترجمه شود. آیا آنچه در این کتاب به جهانیان عرضه می شود، صدای واقعی زندانیان و کسانی است که صدایشان را خاموش ساختند یا ماجراهای ساختگی فردی است که می خواهد از فجایع اوین برای خود شهرت و نعمت کسب کند؟
با اینهمه در حوزه هنر و ادبیات، آزادی نویسنده محترم است و اگر یک کار هنری و ادبی در ارائه چهره حقیقی یک زندان معین موفق نبوده باشد یا مرز بین واقعیت و تخیل را شکسته باشد، حوزه نقد آن به چگونگی ارائه واقعیتهای دهشتناک و کم نظیر در هنر مربوط است. مثال آن بحثهائی است که حول فیلم « زندگی زیباست» اثر روبرتو بنینی شد.
آیا هنرمند حق دارد از آشویتس طنز وخیال بسازد؟
اما ایراد به کتاب «زندانی تهران» به قلم خانم مارینا نعمت، که در سالهای ١٣٦٠ تا ١٣٦٢ زندانی بوده، بهیچ وجه بحثی در حوزه نقد ادبی نیست. پرسش در اینجا این است: آیا نویسنده حق دارد از یک زندان مشخص در یک زمان معین یک زندگی نامه تخیلی بسازد؟
اگر کتاب نعمت یک داستان یا یک سرگذشت تخیلی و زندان موجود در کتاب، بی نام و نشان بود، نقدش بحثی بود از جنس بحث پیرامون فیلم «زندگی زیباست». اما کتاب نعمت یک زندگی نامه است و او اصرار دارد که خوانندگان سرگذشت او و فضاهای کتابش را واقعی بپندارند.
فضای ساختگی و خیالی
شاید ما در باره واقعی بودن حوادث زندگی نعمت چه پیش از زندان و چه در زندان نتوانیم، قضاوت کنیم. اما بستری که داستان کتاب در آن شکل می گیرد، آنقدر با اطلاعات نادرست و ماجراهای غریب آمیخته است، که من خواننده از همان ابتدا به نویسنده بی اعتماد می شوم و دیگر هیچ واقعه ای را در کتاب باور نمی کنم. اما ایراد به کتاب صرفا به اطلاعات نادرست و ماجراهای عجیب آن نیست، بلکه به فضا های غیرواقعی از زندان است. اوین یک واقعیت تاریخی است. نمی توان بنا به مصلحت و سلیقه آن را خیال پردازی کرد.
فضاهای کناب در مجموع، چه پیش از دستگیری نویسنده و چه در زندان آنقدر ساختگی و خیالی است که این حس را در آدم به وجود می آورد که نویسنده این فضاها را، که رگه های شرقی عامه پسند هم چاشنی آن شده است، تنها برای جذاب کردن داستان ساخته و پرورده است. تنها چند مثال: در هر نقطه ای در مرکز تهران- مثلا از خیابان رازی، محل سکونت نعمت - کوههای البرز قابل رویت است؛ هیچ مدرسه و دانشگاه خصوصی در زمان شاه در دهه ٥٠ شمسی وجود ندارد و همه مدارس و دانشگاه ها دولتی هستند؛ مارینا از کلاس سوم دبستان با آموخته های یک دبستان دولتی آنقدر انگلیسی می داند که می تواند کتابهای انگلیسی را بخواند؛ مارینای ١٣ ساله و ماهها پیش از انقلاب می تواند آینده انقلاب را به روشنی پیش بینی کند؛ دوست پسر او شهید بی نام و نشان شهید ١٧ شهریور بر خلاف بقیه کشته شدگان این حادثه ناشناخته می ماند تا چند ماه بعد در یک حادثه تصادفی توسط مارینا راز مرگش کشف شود؛ مادر بزرگ راز زندگی خود را تنها برای مارینای شش هفت ساله به ارث می گذارد؛ و مارینای نوجوان در همه جا دانای کل است.
زندان اوین مثل یک خوابگاه
من در اینجا فقط می خواهم از تجربه نه سال زندان بهره بگیرم و بر روی چند نکته از زندانی که خانم نعمت به خواننده ارائه می دهد، تامل کنم. این زندان اصلا به فضای اوینی که من بیشترین سالهای زندانم را در آن گذراندم، شباهت ندارد. زندان اوین جائی نبود بدون کنترل و بی درو پیکر. زندانی بود مثل بدنام ترین زندانهای دیگر با سیستم نظارتی و امنیتی شدید. در کتاب «زندانی تهران»، اوین بدل می شود به جائی مثل یک خوابگاه. بازجو می تواند بدون توضیح به کسی و بدون کنترل های هفت خوان رستم، که مثل هر زندان دیگر شدیدا امنیتی، اوین هم از آن برخوردار بود، با زندانی خود، نعمت، هر لحظه که مایل باشد به بیرون برود حال شده برای خوردن پیتزا، گشت و گذار در شهر یا برای بازدیدهای خانوادگی. حتی پدر بازجو، حسین موسوی، که اصلا از کارکنان زندان هم نیست، می تواند تا پشت در بند نعمت بیاید و او را با خود به خانه ببرد.
مارینا نعمت زندانی است اما می تواند مدتها- چه مدت؟ نویسنده این را برای ما روشن نمی کند- در خانه ای که شوهر بازجو و تجاوزگرش برای او خریده، زندگی کند، حامله شود، شوهر بازجو در آغوشش کشته شود اموالش را به او ببخشد. و این همه همیشه برای دیگران و خانواده او پنهان بماند.
ما از تجاوز بازجوها و شکنجه گران به دختران زندانی و صیغه آنها چیزهائی مبهمی شنیده ایم و چه خوب می شد اگر خانم نعمت این تجربه دردناک را به داستان سرائی عامه پسند نمی آغشت و واقعیت را تصویر می کرد. رابطه تحمیلی با بازجو، اگر اسیر فضای خیالی نویسنده و صحنه پردازیهای غیرواقعی و پرتناقض نمی شد، می توانست گوشه هائی از ناگفته های زندان را برای ما برملا کند: قدرت نامحدود بازجو را بر تن و روان زندانی خام و نوجوان و وادار ساختن او به هم آغوشی و احساس پیچیده و متناقض قربانی. قصد من در اینجا به هیچ وجه انتقاد و داوری در عمل مارینا مردادی بخت ١٧ ساله زندانی نیست. این بحث دیگری است. انتقاد من به خانم مارینا نعمت امروز است که از آن دختر زندانی ٢٥ سال پیش، امروز برای جلب خواننده داستانها بهم می بافد.
شیفتگی به شکنجه گر یکی از پیامدهای رابطه بشدت نابرابر قربانی و شکنجه گر و تغییر رادیکال در ارزشهای زندانی است. من در سلول با دو دختر جوان توابی آشنا شدم که شیفته بازجو شده بودند. این موضوع، که بطور طبیعی خشم بسیاری از زندانیان را برمی انگیزد، در روانشناسی شکنجه در مقوله هم-ذات پنداری قربانی با شکنجه گر همیشه مطرح بوده است.
تواب فرشته نجات؟
اما در این کتاب تصویرها از علی بازجو و تجاوزگر بودن او کاملا مخدوش است. علی دو بار ناجی نعمت می شود. به خاطر او با اسدالله لاجوردی و دسته بازجو های شریر درمی افتد و جان خود را در این راه از دست می دهد. گرچه نعمت همخوابگی او را با خود تجاوز می بیند، اما نقش قربانی بودنش در کتاب حذف است مگر در آه و ناله های بی روح و کلیشه ای. مارینا مرادی بخت در این رابطه و در آن شرایط وادار می شود که مسلمان و تواب شود. نام فاطمه را بر او می نهند. در خاطره سودابه اردلان از او در بند ٢٤٦ او همیشه سرنماز است. کسانی که توبه کرده و به اسلام زندان روی می آوردند، نمازهای سالهای «بی ایمانی» را باید می خواندند. مارینا در سلولهای ٢٠٩ از بازجو و شوهرش می خواهد که زندانیان تازه دستگیر شده را نزد او بیاورند تا او آنها را کمک کند. کمک؟ چه کمکی که بازجو هم موافقت می کند؟ از شیوه های متداول بازجوئی بود که زندانی تازه دستگیر شده را به سلول توابها می فرستادند. و اینها خود را طوری نشان می دادند تا اعتماد زندانی از همه جا بی خبررا جلب کنند و اطلاعاتش را بیرون بکشند.
اما نعمت طوری صحنه پردازی می کند که ما تصور کنیم او در همه جا مورد احترام زندانیان است. کدام زندانیان؟ تصویری که مارینا از فضای زندان ارائه می دهد، همه زندانیان دیگر هم رفتار او را در همکاری با بازجوها تائید می کنند و با او همدردی می کنند، حتی آنهائیکه منتظر حکم اعدام هستند. وقتی بازجو وی را برای دستگیری دوستان هم-مدرسه ای اش با خود همراه می برد، دوست دستگیر شده در همان لحظه نخست در ماشین با دیدن پای نعمت می گرید و با او همدردی می کند. همه زندانیها می دانند که اینگونه همراهی ها، جز راهنمائی اکیپ دستگیری معنای دیگری نداشت. اما نعمت فضا را طوری دیگر می سازد: بازجو نعمت را در ماشین نشانده تا دوستان تازه دستگیر شده پای ورم کرده او را ببینند و عبرت گیرند. برای تکمیل این فضاست که زندانی تازه دستگیر شده به جای عکس العمل طبیعی در برخورد با کسی که بر اساس قرائن اش او را لو داده، برایش گریه می کند.
این مخدوش کردن چهره زندان است. فضای زندان اینطور نبود. زندانیان دیگر چشم دیدن توابها را نداشتند. وظیفه توابها هم «کمک» به زندانیان نبود، رو در روئی با آنها بود.
اما نعمت به هیچ وجه حاضر نیست نقش توابی را بپذیرد. با علی که مدام بی توجه به میل او با وی همبستر می شود، می تواند در باره سیاست و مسیحیت بحث کند، از کار او انتقاد کند، حامی زندانیان شود، با اعدام زندانیان سیاسی مخالفت کند و . . . در اتاق بازجوئی دیگران شروع می کنند به دادن اطلاعات، این نعمت است که می ایستد و می گوید «نمی گویم». او خود را قهرمان جلوه می دهد حرف خود را همه جا می زند و عجیب اینکه برای گستاخی اش نه تنها مجازات نمی شود بلکه مورد حمایت نگهبانان و بازجوها هم قرار می گیرد. علی شجاعت او را تحسین می کند. فقط حامد بازجوی بد و لاجوردی هستند که چشم دیدنش را ندارند.
تصویر عاریتی از صحنه اعدام
مارینا نعمت صحنه ای از اعدام خود ارائه می دهد که چنان ساختگی به نظر می رسد که برای من این سوال پیش آمد که آیا این صحنه از فیلمهای مبتذل به عاریت گرفته نشده است؟ در آخرین لحظات اعدام، نور چراغهای ماشینی که با سرعت بطرف آنها می راند، دیده می شود. چند لحظه پیش از نزدیک شدن اتوموبیل دختری از بین پنج کاندیدای مرگ که بشدت ترسیده و می خواهد فرار کند، با شلیک گلوله در خون می غلطد. مردی از اتوموبیل پیاده می شود و نامه ای را به حامد بازجو که در آنجا فرمانده جوخه است، نشان می دهد. پچ پچ. بعد مرد بطرف او می آید و او را با خود بداخل اتوموبیل می کشاند. مارینا مقاومت می کند و نمی خواهد زنده بماند. بعد که در گوشه سلول چشم باز می کند، نگاه نگران بازجو علی را می بیند که به او خیره شده است. این مرد عاشق اوست و برای این عشق نزد خمینی رفته و حکم تخفیف برای او گرفته است.
در اوین در تکمیل شکنجه، اعدام های «مصنوعی» هم وجود داشت. اما نعمت مصرا می خواهد به خواننده بقبولاند که آن صحنه، مراسم واقعی اعدام بوده است. همه چیز و همه کس در کتاب خانم نعمت ساخته و پرداخته می شوند تا داستان زندگی و حبس او را جذاب و خواندنی کنند. خمینی یک بار دیگر هم در سرنوشت مارینا ظاهر می شود و حکم آزادی او را امضا می کند. چه کسی می تواند این را باورکند در حالی که پسران و اقوام نزدیک بعضی از یاران نزدیک خمینی، آیت الله گیلانی، حسنی امام جمعه، آیت الله موسوی اردبیلی، وزیر نفت وقت، وزیر کار و نامهای دیگری که الان در خاطر ندارم، اعدام شدند و یا سالهای سال در زندان ماندند.
امتناع عمدی از مستندسازی
در کتاب «زندانی تهران» حوادث زیادی اتفاق می افتند، ادعاهای بزرگی به قلم می آیند، اما نویسنده بسیار زیرکانه از دادن هرگونه ردپائی برای تحقیق و مستند کردن پرهیز می کند. مثلا شبی که او را برای اعدام می برند، بی تاریخ است. ممکن است بگوئید این غیرمعمول نیست و تراما می تواند به بلوکه شدن ذهن بیانجامد. من هم حرف شما را قبول می کردم اگر جزئیات دیگری از صحنه اعدام و حتی شرح چاله و چوله های مسیر منتهی به اعدام که به شیوه نقل داستان و برای جذاب کردن داستان آورده شده، نبود. اگر اینها از حافظه نویسنده برمی خیزد، پس چرا فقط تاریخ چنین شبی، که طبعا هیچ حادثه وحشتناک دیگری قابل مقایسه با آن نیست و صحنه نوشتن نام بر پیشانی از ذهن رانده شده است؟
به ادعای نعمت سیدعلی موسوی، بازجو و همسر نعمت به تاریخ ٢٦ سپتامبر ١٩٨٤ ترور می شود. آیا این حادثه و نام سید علی موسوی در روزنامه های وقت موجود است؟
من تقریبا در همان زمانها در سلولهای ٢٠٩ بودم و در شعبه ٦ بازجوئی می شدم، همان شعبه ای که به گفته نعمت علی از بازجویانش بود، تعجب می کنم که چرا من و هیچکس دیگر این خبر مهم را نشنیدیم. حتی در آن ماهها من با توابی هم سلولی بودم که چنین خبرهائی را روی هوا قاپ می زد و سهمی از این خبرها را به من هم می رساند.
مارینا هر جا که به نفع خود نمی بیند، از دادن اسم اشخاصی که نقشی در زندگی نامه اش ایفا می کنند، خودداری می کند. حتی رفتگان هم بی نام می مانند. آرش که در ١٧ شهریور کشته می شود، بی نام و بی عکس است. مینا، ترانه، گیتا و دیگرانی که نعمت شاهد اعدام آنهاست، معرفی نمی شوند. چرا؟
مارینا نعمت از دو بازجوی بند زنان صحبت می کند به نامهای مریم و معصومه که هر دو فرشته نجات او می شوند. می نویسد معصومه همان کسی است که در گروگان گیری آمریکائیها دست داشته است. ما می دانیم که گروگانها در خاطراتشان پس از آزادی به دختری به نان مریم اشاره کرده اند که به انگلیسی سلیس صحبت می کرد و فرد پرنفوذی در تصمیم گیریها به نظر می آمد. بعدها دستگیرمان شد که این مریم، خانم معصومه ابتکار است. حال ببینید زیرکی نعمت را: برای یک خواننده آمریکائی، که نقشی از خاطرات گروگانها در ذهن دارد، بسیار هیجان برانگیز است که بداند آن زن گروگان گیر بعدها چه می کرده است. اما از خواندن کتاب نعمت هیچکس نمی تواند ثابت کند که منظور نویسنده از این مصومه و مریم، همان معصومه ابتکار است که نام مستعارش مریم بود. خیلی راحت، به این دلیل که معصومه ابتکار نگهبان اوین نبود. خود معصومه ابتکار هم نمی تواند در باره این بازیهای زیرکانه با نامش اظهارنظر کند.
ادعای بزرگ به جای اندکی شرم
در زندان اوین، این بدنام ترین زندان، که هزاران زندانی سیاسی را در آن سالها در خود جا داده بود، همه چیز حول مارینا نعمت می چرخد. بر سر او و سرنوشت وی است که بازجوها و نگهبانها با هم اختلاف پیدا می کنند. دسته ای حامی او هستند و دسته ای دشمن او که توطئه می چینند تا مارینا را از بین ببرند. اما او از «برگزیده ها» است نگهبانهای دسته خوبها مراقب هستند که توطئه ها علیه او موفق نشود. نعمت برگزیده ای است که چند بار دست معجزه او را زنده نگه می دارد تا زمانی «صدای زندانیان» را به جهانیان برساند.
نعمت کتابش را با این جمله به پایان می برد: « زهرا کاظمی به زندانیان سیاسی در ایران نام و چهره بخشید، حال وظیفه من است که به آنها صدائی بدهم»
من نخوانده و نشنیده ام چنین ادعای بزرگی را از زبان زندانیان دیگری که سالهای بیشتری را در زندان ماندند، با انسانهای بیشتری آشنا شدند، شاهد قتل عام ٦٧ بودند و از همه مهمتر سعی کرده و می کنند تا زندان جمهوری اسلامی در دهه ٦٠ به فراموشی سپرده نشود.
کتاب «زندانی تهران» در ١٦ کشور منتشر شده و بناست سال آینده به زبان چینی هم ترجمه شود. آیا آنچه در این کتاب به جهانیان عرضه می شود، صدای واقعی زندانیان و کسانی است که صدایشان را خاموش ساختند یا ماجراهای ساختگی فردی است که می خواهد از فجایع اوین برای خود شهرت و نعمت کسب کند؟
19.06.2007
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen