بهایی‌ها هم از «نجس‌ها» بودند

(رادیو زمانه)
خاطراتی از هم‌زیستی با بهایی‌ها در زندان

در دهه ۶۰ یک نوع همزیستی تنگاتنگ بین ما، زندانیان چپ و بهایی‌ها در زندان اوین برقرار بود. اتاق‌ها و بندهامان مشترک و از اتاق زندانی‌های مسلمان جدا بود.
این همزیستی البته اختیاری نبود، بلکه به اراده مقامات بود که نکته مشترکی بین ما زندانی‌های «کافر» و بهایی یافته بودند: ما هر دو «نجس» محسوب می‌شدیم و مسلمان‌ها باید از ما دوری می کردند. با این کشف بزرگ، ما و زندانیان بهایی در یک طبقه‌بندی قرار می‌گرفتیم.


در کنار ده‌ها مقررات نفس‌گیر، نجس و پاکی هم شده بود قانون مقدس، که طفره رفتن از آن کار ساده‌ای نبود. تواب‌ها با وسواس تمام می‌کوشیدند که پاک بمانند و مقررات جدایی را هر روز تنگ‌تر می‌کردند. این مقررات بی‌شباهت به قوانین آپارتاید نبود که در باره‌اش خوانده بودیم.
مثلاً ما حق نداشتیم به اتاق مسلمان‌ها وارد شویم. اگر اتاق ما «کافرها» با مسلمانان مشترک بود، ما از بعضی کارهای روزمره محروم بودیم. ظرف‌مان را از بقیه جدا می‌کردند. ما حق نداشتیم در ظرفشویی جمعی یا تقسیم غذا شرکت کنیم.
ما مجاز بودیم فقط کارهای «خشک» را انجام دهیم مثل جارو کردن. در روزهایی که آب حمام گرم می شد، ما را نوبت آخر می‌گذاشتند و آب سرد نصیب ما می‌شد. مسلمان‌های دوآتشه هنگام وضو یا بعد از وضو اگر به ما برمی‌خوردند، خودشان را جمع کرده و کنار می کشیدند. حالت آن‌ها گاه آنقدر مضحک می‌شد که مایه خنده ما می‌شد. مثل لاک‌پشتی می‌شدند که خود را در لاکش جمع می‌کند.

مضحک بودن این نمایش‌ها، اما جنبه فاجعه آن را نمی‌پوشاند. هر روز جروبحث بود و دعوا. گاه جوان‌ترها که دلشان لک می‌زد برای دست انداختن این تواب‌های دوآتشه، موقع وضو گرفتن آن‌ها می‌رفتند در روشویی و کنار دست آن‌ها دست و رو می‌شستند.
این کارها البته نوعی مقاومت بود و بهایش هم سنگین. این را هم بگویم که همه زندانیان مسلمان مجاهد، این مرز نجس و پاکی را قبول نداشتند و به آن عمل نمی‌کردند اما صراحت دادن به موضع خود به ویژه در سال‌های زمامداری اسدالله لاجوردی کاری بود پرخطر.

کاپیتان فروزان اهل نافرمانی مدنی بود. یک بار وقتی تواب مسئول اتاق به یک زندانی چپ دستور داد که ظرفش را از بقیه جدا کند، فروزان که در طبقه بالای تخت نشسته بود، پرید پایین و به زندانی تواب گفت: «نجس و پاکی مساله توست و نه مساله همه؛ پس بهتر است تو ظرفت را از بقیه جدا کنی.»
این حادثه مربوط بود به دوره «زنگ تفریح» زندان در سال ۶۴ در زندان قزل حصار. زمانی بود که فروزان دیگر در گوهردشت در انفرادی نبود و هنوز سه سالی مانده بود تا اعدامش. فروزان عبدی کاپیتان تیم ملی والیبال زنان بود قبل‌ترها.

کودکان «‌نجس‌ها»

کودکان مادران کافر و بهایی هم ‌نجس به حساب می‌آمدند. دو خواهر کوچولو، روفیا و رومینا که با مادر بهایی‌شان زندانی بودند، در زمره نجس‌ها بودند. مادر و پدرشان از اهالی سنگسر بودند - اگر اشتباه نکنم منطقه‌ای در نزدیک شاهرود - و اوین باید زندان تبعیدشان بوده باشد.
چند زن دیگر سنگسری هم بودند که با هم قوم و خویش بودند. این‌ها زنان ساده و روستایی بودند و عموماً مسن. یکی شان که ٧٠ ساله می‌نمود، همیشه یک لباس چیت و چین‌دار می پوشید و موهایش را گیس می‌بافت. بی‌سواد بود. مشخص بود که هیچ کدام‌شان وضع مالی خوبی نداشتند و به‌سختی می‌توانستند از فروشگاه زندان خرید کنند.
من با آن‌ها در سال ۱۳۶۳در بند ۴ - بخش بالا - همبندی بودم. در این بند که شش اتاق داشت، دو اتاق ۴ و ۶ به «کافر»‌ها و بهایی‌ها تعلق داشت. من در اتاق ۴ بودم و روفیا و رومینا در اتاق ۶. آن‌ها اجازه نداشتند وارد اتاق‌های مسلمانان شوند.
مقامات زندان مادر رومینا و روفیا را تحت فشار گذاشته بودند که آن‌ها را بیرون بفرستد. پدر هم زندانی بود و ظاهراً خانواده آن‌ها در بیرون امکانات کافی برای نگهداری این دو کودک نداشت.
با این‌همه مادر ناچار شد رومینا را که پنج ساله شده بود، بفرستد پیش خانواده‌اش. روفیا ماند و دردانه ما شد. من و شهین او را می‌پرستیدیم. برایش لباس و اسباب بازی می‌دوختیم و با او بازی می‌کردیم. با میله خودکار و کف صابون حباب درست می‌کردیم و گاه قایم‌موشک بازی هم می‌کردیم. روزی که مرا به زندان قزل حصار منتقل می‌کردند، مادر روفیا سر او را گرم کرده بود تا متوجه رفتن من نشود.

در همان زمان دو نوزاد متولد اوین هم در بند ما بودند. هنوز خیلی مانده بود تا آن‌ها بزرگ شوند و همبازی روفیا. اما مهدى بود، پسرک ٣ ساله‌ ساکن اتاق ۵، اتاق کناردستى روفیا. در روزهای اول که وارد بند شده بودم، هر وقت مرا می‌دید، می‌گفت «جدیدی».
چند روز که گذشت، به من می گفت «اتاق شش‌ی». مهدی همه ما را به اسم اتاق شش‌ی مى‌شناخت. عدد ۶ بیشتر از شماره یک اتاق بار و معنی داشت و اتاق ۵ را هم دربرمی گرفت. شده بود علامتی مثل ستاره داوود. روزهای اول ورودم وقتی خواستم دستی به سروروی مهدی بکشم و باب رابطه را با او باز کنم، دختر جوانی به سرعت دست او را کشید و برد.
به او یاد داده بودند که از ما فرار کند. همبازی نداشت اما ندیده بودم که لحظه‌اى به روفیا و رومینا نزدیک شود. فرانک از اتاق ما که بطور مضاعف «نجس» بود، چون هم وابسته به گروه اقلیت بود و هم زرتشتى، مهدى را خیلى دوست داشت. اما مهدى مرزها را مى‌شناخت و مى‌دانست که اجازه ندارد به فرانک نزدیک شود.
‌شنیده بودم که پدر و مادر مهدى در درگیرى مسلحانه با پاسداران ‌کشته ‌شده ‌بودند. مهدى نجات یافته و به زندان آورده ‌شده ‌بود. ظاهر قضیه این بود که چون مهدى خانواده‌اى نداشت، باید در زندان نگهدارى مى‌شد.
مراقبت مهدى را به سه خواهر تواب سپرده بودند. این سه خواهر با عشق تمام از او مراقبت مى‌کردند. نام مهدى را هم در زندان بر او گذاشته‌بودند. پسرکى بود بی‌نهایت باهوش‏. اما چیزى در رفتار و طرز سخن‌گفتن‌اش‏ بود که هیچ تناسبى با سنش‏ نداشت و آدم را آزار مى‌داد. جدی بود مثل یک آدم بزرگ. بازی و خنده‌اش را ندیده بودم.
خانواده سه خواهر تواب اعلام کرده ‌بودند که با کمال میل حاضرند مهدى را به فرزندى قبول کنند. اما مقامات زندان او را به یک خانواده شهید دادند. روزى که مهدى براى همیشه رفت، روز عزاى سه خواهر بود. گرچه سعى مى‌کردند احساس‏ خود را بروز ندهند و چنین وانمود کنند که جاى مهدى نزد یک خانواده شهید بهتر است و مقامات زندان تصمیمى به صلاح مهدى گرفته‌اند.

ژینوس، اولین بهایی در اتاق ما

ژینوس نعمت محمودی، اولین بهایی بود که در زندان با او آشنا شدم. زمستان ۶۰ بود و ما در بند ٢۴٠ بودیم، طبقه بالای آن، که بعدها بند ۴ نام گرفت. سال ۶۰ شلوغ‌ترین دوره زندان، دوره‌ای که شب‌ها باید «کنسروی» می‌خوابیدیم و روزها با زانوهای بغل گرفته تنگ هم می‌نشستیم.
ژینوس، خوش صحبت و خوش رفتار بود و احترام برانگیز. ۳۵ یا ۴۰ سالی داشت. تحصیلات عالیه داشت و اگر درست به خاطرم مانده باشد، زمانی در رشته ریاضی یا فیزیک استاد دانشگاه بود. نسبت به دانش‌آموزان علاقه خاصی نشان می‌داد. آن‌ها را دختران خود خطاب می‌کرد و می‌گفت: «‌شما جایتان پشت میز مدرسه است نه این‌جا. این‌جا هم نباید فرصت را از دست داد. من به شما درس خواهم داد، مسلماً شما از بااستعدادترین دانش‌آموزان هستید.»
اما مدت زمانی که ژینوس با ما بود، خیلی کوتاه بود. شاید به هفته هم نکشید که بردند و اعدامش کردند. موقع رفتن کت زیبایش را برای ما به یادگار گذاشت. از آن کت‌های شیک بود که ما فقط در تن دیگران دیده بودیم. کتی بود از پارچه پشمی به رنگ‌های بنفش و صورتی.
مرا از آن بند بردند و بعد از گشت و گذار در زندان‌ها و بندهای مختلف دوباره در سال ۶۳ به آن‌جا برگشتم؛ این‌بار به اتاق ۴. غیر از سنگسری‌ها، که در اتاق ۶ بودند، بهایی‌های دیگری هم در اتاق ما بودند. چند نفرشان را موقع خروج غیرقانونی از مرز بلوچستان گرفته بودند.
زیبا، زن جوانی بود که تازه پزشکی را تمام کرده بود اما اجازه کار نداشت. می‌گفت «پزشک بدون مجوز شغلی چه کار می‌تواند بکند در این مملکت؟» فکر کنم یک سالی در زندان ماند. لی‌لی هم جوان بود. او و همسرش هم خواسته بودند از کشور خارج شوند، که دستگیر شده بودند.
پروین خانم سی و چند‌ساله‌ای بود‌ می‌گفت دار و ندارشان را فروخته و به قاچاقچی داده است. همسرش هم در زندان بود و دختر کوچک‌شان بیرون مانده بود نزد مادربزرگ. همیشه عصبی و افسرده بود. عصرها، گاه می‌زد زیر گریه. زن‌های دیگر بهایی او را سرزنش می‌کردند: «‌بس کن! با این کارها دیگران را ناراحت می‌کنی.» گاه این سرزنش‌ها اثر نمی‌کرد و ما می‌شنیدیم که پروین خانم داد می‌زد: «ولم کنید!»
همبندی‌های بهایی ما، عموماً میان سال بودند. چند تا طاهره خانم داشتیم. لابد به احترام طاهره غرة‌العین است که خیلی از بهایی‌ها نام طاهره را برمی‌گزینند.
پریچهر‌خانم، زنی بود حدود ۵۰ ساله، که همسرش هم در زندان بود و گاه با هم ملاقات می‌کردند. کسانی که در سالن ملاقات همسر پریچهر خانم را دیده بودند، می‌گفتند که کور است. نمی‌دانم از اثر شکنجه بود یا بیماری. پریچهر خانم در زندان بود که خبردار شد شوهرش را اعدام کرده‌اند.
بار دیگر مرا جابجا کردند. چند سالی خانم‌های بهایی را گم کردم تا این‌که دوباره از سال ۶۶ به بعد با آن‌ها در بند چپی‌ها و «سرموضعی‌ها» همبند شدم در سالن ۳ بالا. در بین‌شان چند چهره‌ی جدید بود. بقیه را اما می‌شناختم، همبندی‌های بند ۴ بودند.
این بار جایمان بر بلندی اوین بود، در یکی از بندهایی که در سال ۶۱ با بیگاری از زندانی‌ها ساخته شد. این بار بهایی‌ها اتاق مستقلی داشتند اما بند مشترک بود: بند «سرموضعی‌ها»، که تعدادی از هوادارهای مجاهدین هم در میان‌مان بودند. همه‌شان را تابستان ۶۷ اعدام کردند.
همزیستی بهایی‌ها و چپ‌ها در مورد مردگان‌مان هم صدق می‌کند. بیشتر اعدام‌شدگان چپ، در گورستان خاوران دفن هستند، چسبیده به گورستان بهایی‌ها. قانون نجس و پاکی شامل مردگان هم می‌شود.



1 Kommentar:

Anonym hat gesagt…

!سلام منيره خانم
اينطور که فهميدم شما هم دست راستی هستيد :) چون در هنگام تايپ مطلب، انگشت سبابه دست راست تان زودتر از انگشت سبابه سمت چپ، روی دکمه نشست و واژه «قرةالعين» را به غرةالعين تبديل کرد