ساکنان «واحد مسکونی» سکوت را شکستند!
(برای رادیو زمانه)
نگاهی به کتاب «دوزخ روی زمین» از ایرج مصداقی، ١٣٨٧، سوئد
«واحد مسکونی» این واژه معصوم و گرمابخش، در واژگان زندان در دهه ۶۰ اما طنینی دیگر داشت. وحشت برمیانگیخت؛ حین اینکه پر رمز و راز مانده بود. زنانی که ماهها ساکن آنجا بودند، ساکت و در خود فرو رفته، به بند بازگشته بودند و با کسی حرف نمیزدند.
میگفتند عقل فرزانه عمویی را در «واحد مسکونی» از او گرفتهاند؛ او به تمامی تعادلش را از دست داده بود. همان جا بود که چند نفر از زندانیان قدیمی، همکار بازجو و نگهبانها شده و دیگر زندانیها را آزار و شکنجه میکردند. با آنها چه کرده بودند که از چشمانشان نفرت میبارید؟
در واحد مسکونی بر زندانیان چه گذشته بود؟ مگر بدتر از «قیامت» و «تابوت» هم وجود دارد؟ «تابوتها» را میشناختیم. کم نبودند کسانی که روانشان در آنجا به شدت بیمار و علیل شد و دیگر توان نیافتند آنچه را که بر آنها گذشته بود، بازگو کنند.
با این همه اما کسانی از این تابوتنشستگان، سکوت و سکون بی مرز آنجا را، که بیانتها مینمود، به انتها رسانده و ناگفتهها را گفتند.
زمان لازم است تا تکههای شکسته جسم و روان دوباره ترمیم شوند. برای «ساکنان واحد مسکونی» ربع قرن باید میگذشت تا توان یابند از مشاهدهها و تجربههای دردناک خود در این «واحد» سخن بگویند.
ایرج مصداقی این اظهارات را ثبت کرده و با دقت و امانت آنها را در کتاب «دوزخ روی زمین» آورده است تا ما ببینیم که در یک سیستم شکنجهگر، به ویژه وقتی جامه دین به تن آن کنند، چه شقاوتها میتواند آفریده شود.
راه گریزی نیست باید باور کنیم که زمانی در کشور ما دوزخ خیالی کتب دینی به دوزخ واقعی در روی زمین تبدیل شد. مصداقی یادآوری میکند که دلیل اینکه این دو شیوه شکنجه بیپایان و بیمرز تنها در مورد زنان به کار گرفته شد، غیر از عامل مقاومت، در نگاه زنستیز اسلام نهفته است.
«واحد مسکونی» چه بود؟
جایی بود مثل یک آپارتمان در کنار در ورودی زندان قزلحصار، که در اصل برای استراحت مسئولان و پرسنل زندان در نظر گرفته شده بود. کنار آن یک سالن بزرگ، شبیه یک سالن ورزشی قرار داشت که زندانیان را در آنجا جا داده بودند.
«واحد مسکونی» نه صندلی میخدار داشت، نه دستگاه ناخنکشی و نه چرخه دندانهدار که زندانی را به آن ببندند و بچرخانند. در آنجا «دستگاهی» که برای خرد کردن انسانها به کار گرفته میشد، عبارت بود از یک تخت شکنجه و یک ایدئولوژی واپسگرا با قدرتی مطلق.
نام «واحد مسکونی» در اردیبهشت ۱۳۶۲ به این آپارتمان داده شد زمانی که زنان مجاهدی را به اتهام «تشکیلات بند» برای تنبیه و ارشاد به آنجا فرستادند. آنها مجبور بودند تمام مدت چشمبند داشته باشند و اجازه نداشتند کلامی حتی سلامی با همبند خود رد و بدل کنند.
در یکی از اتاقها تختی بود که زندانی را روی آن میخواباندند و میزدند. بقیه مجبور به شنیدن صدای درد همزنجیر خود بودند. تخت در انتظار همه بود و هر لحظه. مرزی بین جایی که زندانی رو به دیوار مینشست یا مجبور به سر پا ایستادن بود، با بازجویی وجود نداشت.
ساکنان واحد مسکونی از هیچ لحظهای برای خویش برخوردار نبودند. آنها به صورت مستمر در اختیار بازجویان قرار داشتند. بازجویان را نمیدیدند؛ اما خواب، طرز غذاخوردنشان تا حالت صورتشان در زیر چشمبند، زیر نظر آنها بود.
آنها نمیدانستند چه برخوردی باید داشته باشند. در آنجا هیچ چیز روال منطقی نداشت. هر کاری، حتی سادهترین امور میتوانست «خلاف» به حساب آید. یکی از ساکنان آنجا به خاطر دو بار تقاضای دستشویی رفتن تنبیه میشود.
بعد از چند مشت و لگد، مجبورش میکنند شب تا صبح سر پا بایستد و دستها را رو به دیوار نگه دارد؛ بدون آنکه انگشتان بتوانند لحظهای دیوار را لمس کنند. بیخوابیهای ممتد یکی دیگر از این شیوهها بود.
«بعد که به هوش آمدیم گفتند بایستیم و بیخوابی دادنهایی که گاه تا ۵۰ ساعت ادامه مییافت، شروع شد. تا جایی که روی پای خودمان نمیتوانستیم بایستیم. به در و دیوار میخوردیم و زیر پایمان خالی میشد ...»
بعدها تعداد دیگری را هم به واحد مسکونی آوردند و این «دستگاه» تا تیرماه ۱۳۶۳ ادامه یافت. اینها دختران جوانی بودند که از تابستان سال ۶۰ در زندان به سر میبردند و مدتها در بندهای تنبیهی و انفرادیهای جنونآور گوهردشت زندانی بودند.
در زندانهای دهه ۶۰ در بند تنبیه بودن - حتی اگر یک بار و بیدلیل هم بوده باشد - کافی است تا همیشه در صف مقدم «مقصران» باشی؛ تنبیه شدن به یک داغ ابدی میماند.
تحقیر تا مرز بیمرزی
تحقیر به قصد در هم شکستن هویت و شخصیت زندانی یکی از اهداف شکنجه است. در واحد مسکونی، تحقیر زندانی به پستترین حالت صورت میگرفت. فردی که از ترس و اضطراب در لحظه حمله به زندانیان در لباس خود ادرار میکند، با خنده جنونآمیز بازجوها مواجه میشود. «این تحقیر و تمسخر تا مدتها و هرگاه که او را میبینند، تکرار میشود.»
توابها که در ایفای نقش شکنجهگر دستشان باز است، جلسه «مدرسه موشها» ترتیب میدهند و از زندانیها میخواهند که نقش آقا خرسه، آقا خپله و نارنجی را بازی کنند. یکی از کمسنترین توابها گرداننده نمایش میشود.
در موردی دیگر «یک زندانی را مجبور میکنند تا در مقابل پرسش بازجویش سعید که از او میپرسد: خدای تو کیست؟ بگوید: تو! سپس وی را وا میدارند که به این خدا تسلیم شده و در برابر او سجده کند.
این زندانی، دلیل انجام این کار را بعداً این گونه عنوان کرد: نمیخواستم به دست من شلاقی دهند تا بر پیکر یکی از همبندانم فرود آورم»
زندانی را مجبور میکنند تا ضربه شلاق را او بر پیکر همبندی خود بلند کند. درد این عمل را کسی جز قربانی نمیفهمد. چه قدر زمان لازم است تا او از شرم و دردی که در این عمل حس کرده، بازگو کند. یکی از ساکنان ۲۵ سال زمان لازم داشت تا تعریف کند:
«در یکی از آخرین روزهای برپایی واحد مسکونی، سعید مرا به اتاقی برد. یکی از بچهها را روی تخت شکنجه خوابانده بودند. نمیدانستم چرا آنجا هستم. سعید با کسی که روی تخت بود، چند لحظه صحبت کرد و بعد به طرف من آمد.
همزمان با گذاشتن دستش روی بینیاش، مرا دعوت به سکوت کرد و به سرعت کابل فلزی را به دستم داد. در جا خشکم زد. هیچ وقت فکر نمیکردم در چنین موقعیتی قرار گیرم. سعید منتظر ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
این که او مرا دعوت به سکوت کرده بود، بدان معنی بود که فرد خوابیده بر تخت نمیدانست چه کسی در اتاق است. همین، حس شرم را از بین میبرد و مرا در موقعیت آسانتری قرار میداد ...
به سرعت این فکر از سرم گذشت: محال است بشود گفت نه ... بلافاصله توجیه عمل در ذهنم پدیدار شد: ضربههای من ضعیفتر از ضربههای بازجو است و او درد کمتری خواهد کشید.
در حالی که از چهرهام به سختی تلاطم درونم پیدا بود، شلاق سنگینی را که برای اولین بار لمس میکردم، بالا بردم؛ شلاقی که خود نیز مزه درد بیانتهای آن را چشیده بودم. ضربه سوم را که زدم، سعید با لبخندی پیروزمندانه اشاره کرد که کافی است. و مرا بیسروصدا از اتاق بیرون فرستاد.
سالها از آن ماجرا میگذرد؛ اما این درد همچنان با من است ... آن روز نفهمیدم که این شکنجه، بیش از آن که برای زندانی مقاومی که در آخرین روزهای واحد مسکونی اثری از زندگی، عقیده و اظهار نظر از خود نشان داده بود، باشد، برای من بود که در تله بازجو گرفتار شده بودم.»
برای سکولار شدن باید «واحد مسکونی» را هم شناخت
حال که کتاب «دوزخ روی زمین» روی میزم پخش شده و دوزخیان رهایم نمیکنند، راز سکوتشان را میفهمم. میفهمم؟ م. ب، یکی از دخترانی که به هنگام دستگیری ۱۷ ساله و دانشآموز بود، میگوید:
«واحد مسکونی، قبرستان دختران نیمهروانی شده بود؛ چرا که چیزهایی بزرگی از ما را در خود دفن کرده بود. برای همین هم از میان ما کسی صحبت نکرد.»
گوشها را نبندیم، فراموش نکنیم و دست کم نگیریم که این روشهای ضد انسانی به نام دین و ارشاد صورت گرفت. بحث سکولاریسم و نقد درآمیختگی دین با حکومت، یک بحث صرفاً نظری و فلسفی نیست.
شناخت و شناساندن آنچه که در دهه ۶۰ در زندانها اتفاق افتاد، گرچه نیشمان میزند، به دردمان میآورد و ما را گاه تا حد بیزاری از انسانیت میکشاند، اما آگاهی به آنها ضرورت سکولاریسم را بر ما مینمایاند.
ایرج مصداقی در مقدمه کتاب توضیح میدهد:
«هدف من در این تحقیق و بررسی، اسلامستیزی نیست. برعکس عمیقاً معتقدم برای ایجاد تحولات دموکراتیک در کشورمان نیاز جدی به دینپیرایی و تعمق دوباره در مفاهیم دینی داریم. بر آنان که دغدغه دین و خدا دارند، واجب است که پردهها را دریده و قدم در راه سخت و دشوار "اجتهاد در اصول" نهند.»
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen