«ما مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم»

(برای رادیو زمانه)


در گفت و گو با وابستگان زندانیان سیاسی اعدام شده در تابستان ١٣٦٧، پس از بانو صابری، همسر عباسعلی منشی رودسری، دانشجو اخراجی رشته پزشکی، که در شهریور همان سال اعدام شد، با دختر او بهاره منشی رودسری صحبت کردم.


وقتی پدرت را اعدام کردند، چند ساله بودی؟

سال ۶۷ که اولین مراسم بابا را گرفتیم یعنی مهر‌‌ماه که ساک‌های بابا را دادند ،اسفند ماه تولد ۴سالگی‌ام بود.

تو پدر‌ت را در زندان ملاقات کرده بودی؟

بله من با مادر‌م هر دو هفته یک‌بار به ملاقات پدر‌م میرفتیم. همیشه میدانستم که ۱۴ روز است. گاهی اوقات که زمستان بود و مادرم به‌خاطر سردی هوا من را نمی‌برد (فقط من را نمی‌برد بیژن،برادرم را هم، که خیلی کوچک بود). به مادر می‌گفتم که ۱۴ روز این‌بار خیلی طول کشید و زیاد بود. به بچه‌ها یک ملاقات ۱۰ دقیقه‌ای حضوری می‌دادند که ما می‌رفتیم پیش پدر.

پدرت اوین بود؟

بله،البته گاهی به بهانه‌های مختلف ملاقات‌ها قطع می‌شد. اما قبل از شروع اعدام‌ها من دو سه ماهی بود که بابا را ندیده بودم.

چه مدت پدر‌ت در زندان بود؟

پدر مرداد ۶۵ دستگیر شد و حکم محکومیت ۶ ساله را داشت.

وقتی که خبر اعدام را به خانواده دادند،تو در همان موقع فهمیدی؟

من نمی‌دانستم و به بابا وابستگی‌های زیادی داشتم. کسی از این ماجرا با من حرف نزد تا این‌که من رفتم شمال پیش خانواده‌ی پدر، که دختر عموی من به من گفت که البته قصد گفتن نداشت.

دختر عموی تو چند ساله بود؟

دختر عموی من ۶-۷ سال از من بزرگتر بود. یعنی سن‌و‌سال بچه‌ها را داشت و او هم نمی‌خواست که بگوید. بعد از شنیدن این خبر من فلج شدم فلج گیلمبایر گرفتم و حدود ۶ ماه قادر به حرکت نبودم. گفته بودند که عصبی است و اگر به دستگاه گوارش بزند امکان مرگ وجود دارد. اما با فیزیوتراپی و دارو بهتر شدم.

آن‌موقع چه درکی از این وضوع داشتی. مثلاً مفهومی از زندانی سیاسی داشتی؟

سال ۶۵ که برای بازداشت بابا در خانه حضور پیدا کرده بودند من و مامانم و برادر‌م را که ۳ ماهه بود، بردند. درکی از زندانی سیاسی و عقاید آن‌ها نداشتم ولی از زندان درک داشتم و می‌دانستم.

تو هم با مامانت زندان رفتی؟

مدتی با مامان در یک سلول بودیم که بعد ما را به سلول‌های دیگر منتقل کردند. در آن سلول خاله پروین که او هم دو پسر داشت با ما بود. خاله صدیقه که او هم یک پسر داشت. یعنی ۵-۶ تا از زنان که بچه داشتند آن جا بودند.

می‌توانستید با هم بازی بکنید؟

تا آنجایی که می‌شد در زندان بازی کرد آره. (با خنده)

اسباب‌بازی داشتید؟

اسباب‌بازی ما وسایلی مثل مسواک بود! البته گاهی مامان تعریف می‌کند زمانی که صدای شکنجه و کتک زدن فردی می‌آمد برای ما با صدای بلند قصه تعریف می‌کردند که ما نشنویم. چون می‌ترسیدیم و گریه می‌کردیم. سعی داشتند از آن طریق سر ما را گرم کنند تا ما نترسیم.

تو سر خاک پدر‌ت رفتی؟ اصلاً می‌دانی کجا دفن شده؟

بله در خاوران دفن شده است. من زیاد رفتم. اما برادرم بیژن تا مدتی نمی‌دانست.

خودت دوست داشتی بروی، یا مادر‌ت دوست داشت که تو را ببرد؟

خودم دوست داشتم که بروم.گاهی که مادرم نمی‌توانست من را ببرد من ناراحت می‌شدم چون که به‌‌هرحال من نمی‌دانستم و از آنجا، جایی که بابام خاکه درکی نداشتم. بچه بودم ولی خوب همه می‌آمدند و مثل من بودند من دوست داشتم که بروم.

بچه‌های دیگر هم می‌آمدند؟

ما اصفهان بودیم. همه‌ی بچه‌ها می‌آمدند مخصوصاً آن‌هایی که تهران بودند. آن اوایل خیلی‌اذیت می‌کردند. خانواده‌ها را دستگیر می‌کردند. بچه‌ها را کمتر می‌بردند اما گاهی پیش می‌آمد که بچه‌ها را هم ببرند.


شما بچه‌ها، آن‌موقع در مورد پدرانتان و دنیای خودتان حرف می‌زدید؟

این موضوع به افرادی بر می‌گشت که با هم بودیم. خب،خیلی از خانواده‌ها سعی می‌کردند به بچه‌هایشان نگویند که چه اتفاقی افتاده است. ولی مادر من می‌گفت که چه اتفاقی افتاده است. البته به نحوی که یک بچه‌ی ۵ ساله بتواند درک کند. مثلاً یکی از دوستان ما به نام شیرین که در کانادا است تا ۲-۳ سال پیش به او نگفته بودند که چه اتفاقی برای پدرو مادر‌ش روی داده بود.

به او چه گفته‌بودند؟

به او گفته بودند که به خارج رفته‌اند.

چه‌کسی او را بزرگ کرد؟

یکی از عمه‌هایش او را بزرگ کرد.که همیشه به او می‌گفت مامان. من هم بچه بودم یک بار بهش گفتم که این مامانت نیست. می‌خواستم بگم که این خانم عمه‌ی تو است که عمه‌اش سر رسید و سر من داد زد. آن‌ها نمی‌خواستند که او هیچ چیز را بداند که برای من خیلی عجیب بود.

شیرین با شما نسبت فامیلی دارد یا دوستتان است؟

شیرین دوست خانوادگی ما است. وقتی تازه فهمیده بود درک این مساله خیلی برایش سخت بود. ما که از بچگی می‌دانستیم شاید راحت‌تر با آن کنار آمدیم. ولی برای او خیلی سخت بود.

حالا که او دیرتر فهمیده است فکر می کنی که چگونه با این موضوع کنار بیاید؟

من مدت زیادی است که شیرین را ندیده‌ام. اما دختر خاله‌ام تعریف می‌کرد که شیرین خیلی گریه می‌کرد و به خاله‌ام می‌گفته که از مامان و بابام برای من بگو و فقط گریه می‌کرد که چرا به او نگفته بودند.

شیرین در خارج از ایران این خبر را شنید؟

شیرین در کانادا پیش عمه‌اش زندگی می‌کرد.

او هیچ‌وقت خاوران را ندیده است؟

فکر می‌کنم بعدها که به ایران آمد در خاوران حضور پیدا کرد. اما گفتم که زمان زیادی است که شیرین را ندیده‌ام.

شما به جز شیرین با بچه‌هایی که پدرانشان اعدام شده‌اند ارتباط داری؟

آن‌موقع که ایران بودم چرا. وقتی همه‌ی مادران جمع می‌شد دور هم ما هم که بچه بودیم، با هم بازی می کردیم.

یعنی یک خانواده‌ی خیلی بزرگی بودید؟

بله،مثل یک خانواده‌ی بزرگ بودیم.

چند ساله بودی که به خاوران می‌رفنتی و الان چند ساله که از ایران خارج شدی؟

من تا ۱۳سالگی خاوران می رفتم.

چه زمانی خاوران می رفتی؟

آن‌هایی که تهران بودند اکثراً جمعه‌ها می‌رفتند. یا حداقل یک جمعه در ماه می‌رفتند. ولی در شهریور ماه همه می‌رفتند. یعنی از ۶ تا ۱۱شهریور ماه همه در خاوران حضور پیدا می‌کردند.

تو هم در این روزه‌های «دهه‌ی شهریور» بودی؟

بله من هم می‌رفتم.در جمعه‌ی آخر سال هم همه‌ی خانواده‌ها می‌رفتند.خانواده‌ها از شهرهای شمالی و جنوبی هم در خاوران حضور پیدا می‌کردند.

تو نمی‌ترسیدی؟

خیر،چون زیاد دیده بودیم شاید برای ما تا حدودی جا افتاده شده بود. و حتا زمانی که می‌ریختند و داد می‌زدند و بازداشت هم می‌کردند تا حدود زیادی برای ما جا افتاده بود.

می‌دانی که پدر‌ت کجا دفن شده است؟

نه، هیچ وقت به ما نگفتند و حتا نمی‌گویند که در خاوران آن‌ها را خاک کردیم. یک‌بار هم به مادر‌م گفته بودند که این‌جا نیست که مادر‌م گفته بود که کجاست که من بروم همان‌جا، که گفته بودند نمی‌گوییم.

تمایل داری که بدانی پدر‌ت کجا دفن شده است؟

هر کسی این حق را دارد که بداند عزیز‌ش کجاست و این یک دلگرمی برای یاد کردن از اوست. خب خیلی از بچه‌ها پدران خودشان را به‌وسیله‌ی مرگ طبیعی از دست می‌دهند که من فکر می‌کنم راحت‌تر با این موضوع کنار می‌آیند. چون یک جایی را دارند و می‌دانند پدرشان آن جا دفن است حتا اگر فقط چند تکه استخوان باشد. اما هیچکدام از ما از چنین امکانی برخوردار نبودیم و کنار آمدن با این موضوع خیلی برای ما سخت بود. و چون هیچ‌وقت به طور دقیق در باره‌ی این اتفاق با آدم حرف نزده‌اند آدم فکر می‌کند که ممکن است که همه‌ی این‌ها یک کابوس باشد و یک موقع از خواب بیدار شود.

واقعاً گاهی اوقات چنین افکاری به سراغ تو می‌آید؟

خب بعد از ۲۰ سال آدم می‌داند که چنین چیزی نیست ولی به هر حال همیشه یک نور کوچکی در دل آدم است که این‌گونه نیست.

خواب هم می‌بینی؟

بچه‌تر که بودم چرا گاهی اوقات می دیدم. اما خواب به آن معنا خیر و اصلاً اعتقادی هم به آن ندارم. اما کلاً زیاد به این موضوع فکر می‌کنم.

در ایران که مدرسه می‌رفتی همکلاسی‌هایت می‌دانستند؟

بعضی از دوستان خیلی صمیمی من می دانستند ولی در مدرسه به همه نمی‌گفتم و می‌گفتم که پدر‌م فوت کرده است.

معلمان چه‌طور؟

چون مدیر مدرسه در دانشسرای مامانم بود، می‌دانست و ماجرا را به معلمان گفته بود.

این موضوع باعث کمک آن‌ها می‌شد یا اذیت کردن؟

نه، خوب بودند. چون تعدادی از آن‌ها خودشان افکار سیاسی خاصی داشتند و کلاً در ایران مردم عادی در این مورد به کسی آزار نمی‌رسانند.

تجربه ی اذیت شدن در این ارتباط را داشتی؟

آره یک‌بار ناظم مدرسه‌ی ما آمد و گفت که من می‌دانم که تو شرمنده می‌شوی بگویی پدر‌ت برای چه فوت شده است. اشکالی ندارد و نمی‌خواهد که بگویی چرا پدرت‌ فوت شده است. من گفتم من شرمسار نمی‌شوم و بعضی از آدم‌ها مثل شما در این مورد نمی‌فهمند و شعورشان نمی‌رسد .

چند سالت بود؟

۱۲ساله بودم.

از آن موقع زبان داشتی؟!

خب ما مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. یک‌بار که برای ملاقات پدر‌م به زندان رفته بودم دم در زندان پرتقال دستم بود که افتاد زمین .خم شدم بردارم که یکی از پاسدارها به من گفت عموجان کثیف است بر ندار. من به او گفتم تو عموی من نیستی! عمو طهماسب، عموی من است! عمو مجتبا، عموی من است! عمو بهروز، عموی من است! همه‌ی آ‌ن‌ها زندانی بودند. بعد به عمه‌ی من گفت که شما این‌جور چیزها را به بچه‌ها یاد می‌دهید؟ عمه‌ی من گفت به خدا خودشان یاد گرفته‌اند. ما مجبور بودیم که بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.

Keine Kommentare: