ولی تو مجبوری بغضت را بخوری

(برای رادیو زمانه)

اعدام زندانیان سیاسی در تابستان ١٣۶۷ در خفای کامل و در پشت درهای بسته صورت گرفت. خانواده‌ها نگران و بی‌خبر از سرنوشت فرزندانشان به این در و آن در می زدند و پشت درهای بسته زندان جمع می‌شدند.
دادن خبر اعدام‌ها به خانواده‌ها از پاییز آن سال شروع شد. مقامات بی‌آن‌که رسماً مسوولیت اعدام‌های دسته‌جمعی ۶۷ را بپذیرند، خبر اعدام را با دادن لباس‌ها و وسایل شخصی زندانی ها به خانواده‌هاشان و بی‌هیچ گونه جزئیاتی به اطلاع آن‌ها می‌رساندند.
خانواده‌ها هنوز هم از محل دفن یا تاریخ اعدام فرزندانشان بی‌اطلاع هستند. وابستگان جان‌باختگان چپ با اتکا به اطلاعاتی که خود به دست آورده‌اند، می‌دانند عزیزانشان را در گورستان متروک خاوران دفن کرده‌اند.
اما هنوز اطلاع دقیقی از محل دفن هزاران زندانی مجاهد اعدام‌شده در دست نیست. در این ارتباط با خانم بانو صابری، همسر عباسعلی منشی رودسری، دانشجوی اخراجی رشته پزشکی که در شهریور ١٣۶۷ اعدام شد، گفت و گو کرده‌ام.
منشی رودسری پیش‌تر محاکمه شده و به شش سال حبس محکوم شده بود.


از خانم صابری می‌پرسم چه زمانی از اعدام همسرتان مطلع شدید؟

تقریباً از دوم آذر شروع به زنگ زدن به خانواده‌ها کردند. اما به آن‌ها کمیته‌های مختلفی را برای گرفتن نشانی معرفی می‌کردند.
مثلاً یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که: به من گفتند به یک کمیته در نظام‌آباد بیایید که من به آن‌جا رفتم. اما آن کمیته سال‌ها بود که بسته بود و بعد از آن هم هیچ وقت آن کمیته باز نبود.فقط در آن جا به او ساک داده بودند. بیشترین ساکی هم که تحویل داده بودند دم کمیته‌ی زنجان بود که می‌‌گفتند ساک‌ها را با تریلی آورده بودند و به خانواده‌ها اطلاع داده بودند که برای گرفتن آن‌ها بیایند.
پس از بارها وقتی می‌رفتم اوین، مرتب دم ‌در اوین می‌ایستادم و می‌گفتم که می‌خواهم از شوهرم خبری بشنوم که برای چه اعدام شد.
مخصوصاً وصیت‌نامه را خیلی بهانه می‌کردم و می‌گفتم که می‌خواهم یک وصیت‌نامه از همسرم داشته باشم. چیز خاصی را به من ندادند.
البته معطل می‌کردند، از این تلفن به آن تلفن وصل می‌کردند. مثلاً گاهی اتفاق می‌افتاد که بعد از یک ساعت گوشی تلفن در دستم مانده بود بدون این‌که کسی به من اطلاعاتی بدهد.
یک بار فقط به من گفتند او وصیت‌نامه ننوشته و روی آن خط کشیده. گفتم: همان کاغذی را که خط خورده، می‌خواهم.


پس شما وصیت‌نامه‌ نگرفتید؟

نه، هیچ وصیت‌نامه‌ای نگرفتم. تنها زمانی لازم شد برای بیمه بچه‌هایم به اوین بروم. رفتم و گفتم به خاطر این‌که بچه‌هایم را بیمه کنم، احتیاج به گواهی فوت شوهرم دارم.
حداقل یک گواهی فوت به من بدهید. آن‌ها گواهی فوت دادند که مشخصات شوهرم روی آن نوشته شده بود و علت مرگ را نوشته بودند: به مرض فوت در خانه‌اش در اصفهان. در حالی که آن گواهی از بهشت زهرا صادر شده بود.

شما از کجا فهمیدید ایشان در خاوران دفن است؟

شایعاتی از کسانی که قبلاً خاوران می‌رفتند و می‌آمدند، پخش شد. گویا آن‌ها آنجا رفته بودند و بوی تعفنی به مشامان خورده بود و دیده بودند گوشه‌های پتو و گوشه لباس پیداست.
مادرهایی که از قبل می‌رفتند، آنجا را شکافته بودند و گویا متوجه گورهای دسته‌جمعی شده بودند و از آن عکس گرفته بودند.
قبل از این‌که اطلاعات و یا اوین به ما اطلاع دهد که شورهران‌مان کشته شده‌اند، خویشاوندانی که خارج از کشور داشتیم مدام به ما زنگ می‌زدند و از زندان‌های ایران می‌پرسیدند.
از همه جا بی‌خبر می‌گفتیم خبری نداریم و نمی‌دانیم، ملاقات‌ها قطع است. مثل این‌که عکس‌هایی که مادران گرفته بودند، در خارج از کشور پخش شده بود، آن‌ها احساس کرده بودند در زندان‌ها خبری است.
بدون این‌که کسی به ما اعلام کند، خاوران محل تجمع ما شد. همه آنجا می‌رفتیم. روز ١٠ شهریور را به عنوان روز شهدا اعلام کردیم.
خانواده‌ها نشانه‌گذاری‌هایی کرده بودند که بعدها به مرور آن‌ها را تخریب کردند. یک بار به خاطر آمدن [نماینده] سازمان ملل آنحا را به حالت مزرعه درآوردند.
خاک را زیر و رو کرده بودند، خاک آورده بودند و آنجا پاشیده بودند. این نشانه‌ها کم کم از بین رفت. می‌دانستیم دو کانال است که قبلاً نبود.
خانواده‌هایی که قبلاً می‌رفتند، می‌گفتند اینجا و آنجا، جاهایی است که اضافه شده است. به خاطر این‌که بچه‌‌هایم می‌خواستند بدانند، جای دفن پدرشان کجا است، نزدیک یکی ار دیوارهای قبرستان ارامنه جایی را نشانه کرده بودم.
به بچه‌هایم می‌گفتم اینجا جای دفن پدرتان است اگر گلی، چیزی می‌خواهید، آنجا بگذارید. پنج‌شنبه شب از اصفهان راه می‌افتادم و جمعه صبح به ترمینال می‌رسیدم و از آنجا به خاوران می‌رفتم.
خاوران برای ما خانواده‌ها یک پناهگاه بود و جمعه‌ی هر ماه خیلی شلوغ بود و هر کس هم برای خودش گل می‌خرید.
فقط حق داشتند در قسمت بهایی‌ها روی قبر مردگانشان سنگ بگذارند، اما این حق را نداشتند که آن سنگ پیدا باشد و بعد از آن که خانواده‌ها سنگ را می‌گذاشتند با یک تلی از خاک آن سنگ را می‌پوشاندند.
مأموران با لباس شخصی در میان ما حاضر می‌شدند و گاهی می‌آمدند و از چندین نفر سوال و جواب می‌‌کردند و مواردی هم بود که مینی‌بوس می‌آوردند و خانواده‌ها را سوار می‌کردند و می‌بردند و یا در وسط راه پیاده می‌کردند.
چه خواست و آرزویی در مورد این مسأله داری؟ فکر می‌کنی چه راهی می‌تواند برای التیام درد زخمت وجود داشته باشد؟
التیامی وجود نخواهد داشت. اما اگر به بعضی از سوالات آدم جواب داده شود بد نیست. بعضی سؤالات همیشه در ذهن آدم است و به آن فکر می‌کند.

فکر می‌کنید که چه شد؟ آخرین حرف‌ها و خواسته‌هایشان چه بود به چه چیزی فکر می‌کردند؟ (بانو صابری به گریه می‌افتد).

این‌ها سؤالاتی نیستند که اگر آن‌ها جواب‌گوی ما باشند، بشود حل کرد. چون آن‌ها نمی‌دانند در ذهن افرادی که اعدام می‌کردند، چه می‌گذشت. اما به هر حال آدم انتظاراتی دارد.
وقتی در ایران بودم به خاوران می‌رفتم و خانواده‌ها را می‌دیدم، ولی تو مجبوری بغضت را بخوری. چون یک‌سری محدودیت‌ها داری و دو بچه که چشمش به تو است.
هر لحظه باید خودت را کنترل بکنی. به خصوص دختری که به خاطر شنیدن خبر اعدام پدرش فلج شده بود. حتی اگر تو ناراحتی هم داری، باید این بغض را فرو بخوری.
برای این‌‌که این بچه متوجه نشود، همیشه باید لبت پرخنده باشد تا روی بچه‌هایت تأثیر منفی نداشته باشد. این بود که هیچ وقت نتوانستم برای شوهرم آن عزاداری که دلم می‌خواست را انجام بدهم.
زمانی که از ایران خارج شده و آمده بودم [خارج] تازه از مشکلات و فشارهایی که بر دوشم بود، رها شدم. چون آن‌جا باید می‌رفتم سؤالات این‌ها را جواب می دادم.
همیشه تلفنم تحت کنترل بود. تازه در این‌جا بود که این فرصت را پیدا کردم تا فکر کنم که چه بلایی بر سرم آمده است.
اگر من خواهان این هستم که تمام زوایای این موضوع مشخص شود برای آن است که بدانم واقعاً چه اتفاقاتی روی داده و آن کسانی که این کار را انجام داده‌اند بدانند که چه کار غیر انسانی انجام داده‌اند
.

Keine Kommentare: