«پول گلوله ها را از خانواده ها می خواستند»

(برای رادیو زمانه)


جهانگیر اسماعیلی‌پور از شاهدان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان شیراز است. او در‌باره خودش می‌گوید:

نخستین بار در بهار ۱۳۵۹ دستگیر شدم. چون تعهد ندادم به شش ماه حبس محکوم شدم. بار دیگر در سال ١٣٦١ به اتهام فعالیت و همکاری با یکی از سازمان‌های چپ بازداشت و به ۱۰ سال حبس محکوم شدم.

تمام این دوره‌ها را در زندان‌های شیراز گذراندم، دوران بازجویی را در بازداشتگاه سپاه و بقیه سال‌ها را در زندان عادل‌آباد بودم. در پایان سال ۱۳۶۷ از زندان آزاد شدم.

با او در رابطه با کشتارهای سال ۶۷ در زندان‌های شیراز گفت و گو کردم.



در زندان شیراز هم افرادی اعدام شدند؟

بله بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر بین فاصله‌ی زمانی حدود سه تا چهار ماه قربانی این جنایت شدند.

این افراد کسانی بودند که قبلاً محاکمه و محکوم شده بودند؟

بخش قابل توجه‌ای از این زندانیان یعنی ۹۰ تا ۹۵ درصد این زندانیان محکومیت قطعی داشتند. محکومیت تعدادی هم در بین آن‌ها تمام شده بود اما کماکان به علت مخالفت مسوولین زندان یا دادستانی این افراد را آزاد نکرده بودند که متاسفانه این‌ها در فاجعه‌ی ۶۷ از بین رفتند.

آیا با بعضی از این افراد هم‌بند بودید و آنان را می‌شناختید؟

بله‌، با اکثر این افراد هم‌بند بودم و با بچه‌هایی که در اوایل دهه ۶۰ در زندان بودند، آشنایی نزدیک داشتم.

این افراد را به چه جرمی اعدام کردند؟

تقریباً زندان عادل‌آباد شیراز روندی را طی کرد که دیگر زندان‌های بزرگ ایران در آن مقطع طی کردند.

طبق فتوایی که خمینی بعد از پذیرش قطعنامه‌ی جنگ ایران و عراق صادر کرد، به حکام شهر و سیستم قضایی جمهوری اسلامی اعلام کرد که زندانی‌ها را مشخص کنند و ببینند که کدام زندانیان بر سر مواضع خود باقی مانده‌اند و چه افرادی در حال حمایت و هواداری از جریان سیاسی خود هستند.

حکم این بود که این‌ها را به صورت خیلی انتقام‌جویانه و خشن حذف بکنند. طبیعتاً زندان عادل‌آباد شیراز هم خیلی از این قضیه مستثنی نبود و همان پرسش‌هایی که در زندان‌های دیگر برای زندانیان مطرح کرده بودند، در شیراز هم مطرح شد.

زندانیان عادل‌آباد شیراز را به بازداشتگاه سپاه و وزارت اطلاعات می‌بردند که دادستانی دادگاه انقلاب در آن مسقر بود.

۴۰ تا ۵۰ نفر از بچه‌های قدیمی زندان را که همه از سمپات‌های سازمان مجاهدین بودند، نخست به حسینیه‌ی زندان بردند و یک فرم پرسش و پاسخ در اختیارشان قرار دادند.

وقتی این افراد از حسینیه بر‌گشتند و از آنان پرسیدیم که موضوع از چه قرار است تصور آن‌ها بر این بود که چون جنگ خاتمه پیدا کرده، ممکن است ما را آزاد کنند.

محور سوالات بر‌اساس فعالیت‌های‌شان بود یا نظرات‌شان؟

تقریباً مبنای پرسش‌ها این بود که اگر آزاد شوید می‌خواهید چه کاری انجام بدهید؟ آیا مرخصی رفته‌اید؟ عفو خورده‌اید؟ اگر آزاد شوید فعالیت سیاسی می‌کنید یا نه؟

برای آن ۵۰ -۴۰ نفر این احساس را به‌وجود آورده بود که در آستانه‌ی آزادی قرار دارند. دو یا سه ماه بعد از پر کردن این پرسش‌نامه‌ها که اوایل مرداد می‌شد این افراد را به بازداشتگاه سپاه منتقل کردند.

متاسفانه همه‌ی آن افراد را در دو، سه هفته‌ی نخست ازبین بردند به‌جز یک نفر به نام عباس میرابیان که به زندان بر‌گردانده شد.

تصورم این است که این فرد را برای سنجش فضای زندان فرستاده بودند که متاسفانه در مراحل بعدی وی را هم به همراه تعدادی دیگر به بازداشتگاه منتقل و اعدام کردند.

عباس میرابیان شاهد این اتفاقات بود؟

بله، این افراد را به صورت گروه‌های سه - چهار نفره در بند هفت بازداشتگاه سپاه که بند انفرادی بود نگه‌داری کرده بودند.

در یکی از روزها یکی از صفحات روزنامه‌ی جمهوری اسلامی را به داخل سلول انداخته بودند. ابتدا بچه‌ها متوجه‌ی چرایی این کار نشده بودند.

بعد دیده بودند که عکسی چاپ شده و زیر آن نوشته شده که صاحب این عکس از هواداران سازمان مجاهدین است که از طریق عراق به ایران حمله کرده و ما او را به مجازات رسانده‌ایم‌.

باز هم بچه‌ها متوجه‌ی داستان نشده بودند تا زمانی که بچه‌ها را برای پرسش و پاسخ‌های چند دقیقه‌ای به زیر‌زمین برده بودند. در آن پرسش و پاسخ‌ها حاکم شرع، یک روحانی بود که نام‌اش مصیبی بود.

دادستان آن زمان هم حجت‌الاسلام اسلامی بود که به‌طور قطع و یقین یکی از نمایندگان وزارت اطلاعات بود. اکثر بچه‌ها با چشم بسته در این دادگاه‌ها حضور پیدا می‌‌کردند.

آن‌ها می‌توانستند از طریق صدا تشخیص دهند این افراد از چه شخصیت‌هایی هستند. چون تعدادی از این‌ها قبلاً برای سخنرانی در زندان، حضور پیدا کرده بودند.

پرسش و پاسخ‌ها هم روشن بود. این‌که سازمان مجاهدین را قبول دارید یا خیر، جمهوری اسلامی را قبول دارید یا خیر، کار اطلاعاتی انجام می‌دهید یا خیر.

برای مسوولان این دادگاه غیر‌انسانی روشن بود که گروه نخست همه باید از بین می‌رفتند، به همین دلیل به همین سوال اکتفا کرده بودند.

اما برای گروه‌های بعدی مقداری دامنه سوال‌ها وسیع‌تر شد و حتا به آن جایی کشیده شد که می‌گفتند اگر توبه کرده‌ای ما یک منافق را گرفته‌ایم و می‌خواهیم او را دار بزنیم آیا تو حاضری طناب دارش را بکشی یا تیر خلاص می‌زنی؟

حتا اگر زندانی به این پرسش‌ها پاسخ مثبت می‌داد از مرگ رها نمی‌شد و مجدداً در صف طولانی مرگ قرار می‌گرفت.

هیچ‌کدام از بچه‌ها که متهم به همکاری با سازمان‌ها و گرو‌ه‌های چپ بودند، در ماجرا گرفتار نیامدند و در مجموع تنها سه تا چها نفر از بچه‌های چپ را بعد از اعدام مجاهدین به بازداشت‌گاه منتقل کردند و همان پرسش و پاسخ‌ها صورت گرفت.

در‌مورد شما چه تصمیمی گرفته شد؟

بعد از پایان اعدام بچه‌های مجاهدین، مرا به اتفاق دو نفر دیگر در اواخر مهر یا اوایل آبان‌ماه به بازداشتگاه سپاه منتقل کردند. آن دو نفر هم‌اتهامی من بودند و در یک تشکیلات کار می‌کردیم. ولی با یکدیگر ارتباط تشکیلاتی نداشتیم.

در بدو ورود از ما سوال کردند که چه کسی زندان را اداره می‌کند؟ آیا شما فهمیدید که مجاهدین حمله کردند. بعد از آن ما را به بازداشتگاه سپاه منتقل کردند و یک هفته بعد برای بازجویی ما را احضار کردند.

بازجویی، نخست برخوردی خشن و همراه با کتک زدن مثل سنوات گذشته بود. دو بازجو در آن مقطع با من در اتاق حضور داشتند که بعد از مدتی یک نفر از اتاق خارج شد که با تغییر آن فرد لحن نفر دیگر هم تغییر کرد.

او سعی می‌کرد محترمانه و دوستانه برخورد کند. در حقیقت اصل مطلب این بود که پرسید، می‌دانی برای چه تو را به این جا آورده‌ایم؟ گفتم خیر.

گفتند به این اتهام که شما در زندان تشکیلات زده‌اید. من اعتراض کردم که فضای زندان امکان چنین کاری را نمی‌دهد.

گفت من چند پرسش دارم که اگر به این پرسش‌ها پاسخ‌های صادقانه بدهی از مرگ خلاصی پیدا می‌کنی، در غیر این صورت مثل بقیه اعدام می‌شوی.

تا آن تاریخ هر کدام از مسوولین قضایی که به داخل زندان می‌آمدند جنایت‌ها را تکذیب می‌کردند اما بازجو به صراحت اعلام کرد که ما این کار را کرده‌ایم.

البته این تقاضا که چپ‌ها را کی برای اعدام می‌برید‌، به وسیله‌ی نادمین زندان در زندان عادل‌آباد طرح شده بود. به هر حال اولین گروه ما بودیم که به آن‌جا رفتیم.


خانواده‌ها خبر اعدام فرزندان‌شان را چگونه فهمیدند؟

تا دو سه ماه نخست، مقامات اساساً منکر این موضوع بودند که فرزندان شما را اعدام کرده‌ایم و نگهبان‌های زندان هم هنگام مراجعه‌ی هفتگی خانواده‌های زندانیان از وضعیت بچه‌های اعدام شده ابراز بی‌اطلاعی می‌کردند.

وقتی خانواده‌ها به بازداشتگاه مراجعه می‌کردند، آن‌ها اعلام می‌کردند که بچه‌ها این‌جا هستند و نگران نباشید. شایعات مختلفی بین خانواده‌ها پخش شده بود.

یکی این بود که زندان جدیدی ساخته‌اند و احتمالاً بچه‌ها را به آن‌جا منتقل کرده‌اند، یا این‌که به زندان‌های دیگر تبعید شده‌اند. این روند حدود دو سه ماه طول کشید.

بعد از خاتمه ماجرای اعدام‌ها - فکر می‌کنم بعد از علنی شدن نامه‌ی منتظری به خمینی بود که به این ماجرا اعتراض داشت - نگرانی خانواده‌های این بچه‌ها دو چندان شد.

آن‌ها آرام آرام احساس می‌کردند که در موقعیت خیلی بدی قرار گرفته‌اند. با اصرار و فشار بسیار و با گذشت چند ماه از این ماجرا، خانواده‌ها که اصرار زیادی برای دریافت اطلاعی از فرزندان‌شان داشتند، با یک کیسه پلاستیک رو‌به‌رو شدند.

به احتمال بسیار ضعیف با نشانی از محل دفن و احتمالاً پول گلوله‌ای هم که صرف کشتن بچه‌هاشان کرده بودند، از خانواده‌ها تقاضا کرده باشند.

بچه‌های گروه اول را که از بچه‌های خوب زندان بودند و طی چند سال در زندان مقاومت کرده بودند، به‌طور قطع و یقین دار زدند. اما تعدای از بچه ها را هم در مرکزی به نام چوگان که یک محل نظامی در خیابان زرهی شیراز است، تیرباران کردند.

زمانی که در ایران بودید مطلع شدید که خانواده‌ی این افراد چه پیگیری‌هایی در‌مورد وضعیت بچه‌های‌شان داشتند. مثلاً نامه‌ای نوشته باشند و خواستار روشن شدن وضعیت بچه‌های خود باشند.

اوایل دهه ٦٠ که وضعیت زندان عادل‌آباد بحرانی بود و فشارهای مضاعفی بر زندانیان اعمال می‌کردند، خانواده‌ها چندین نوبت به دفتر آیت‌الله منتظری و دیگر مراجع رفته بودند و تقاضای کمک کرده بودند.

اما پاسخ مناسبی دریافت نکرده بودند تا این‌که در سال ۱۳۶۶ نماینده‌ی منتظری به زندان آمد و مقداری وضعیت زندان تغییر داده شد.

با وجود این‌که اعدام‌ها پیش از سال ٦٧ هم صورت می‌گرفته، چون این‌بار اعدام‌ها مخفیانه انجام شد، تصمیم بر این بود که یکی دو ماه خانواده‌ها سر دوانده شوند تا متوجه‌ی جنایت نشوند.

به محض این‌که جنایت آشکار شد، خانواده‌ها فرزندشان را می‌خواستند و شکایت صرف آن‌ها دیگر اثری بر این آتشی که به زندگی‌شان افکنده شده بود، نمی‌گذاشت.

بعد از آن اتفاق‌، شما چند ماه دیگر هم در زندان بودید. فضای زندان چگونه بود؟

تصور کنید در حال زندگی در یک سلول با ۱۵ نفر دیگر هستید. صبح که بیدار می‌شوی و می‌خواهی مطابق سنوات گذشته کارهای روزمره‌ی زندان را انجام بدهی می‌بینی که چهار نفر از آن تعداد کم شده و تو می‌دانی که این‌ها را برای اعدام برده‌اند.

در هفته‌های اول، زندانیان از جنایتی که در حال رخ دادن بود بی‌خبر بودند اما تصور می‌کنم بعد از این‌که از ماجرا خبر‌دار شدند، اساساً روح زندگی از بچه‌های حاضر در زندان گرفته شد.

ممکن است سوال شود، مگر در محیط زندان زندگی جریان دارد؟ که باید بگویم بله جریان دارد اما با یک شکل دیگر.

بعد از این اتفاق، فضای زندان فضای منفعل و در بی‌خبری در‌مورد آینده‌ی خودشان گذشت. این‌که آیا فردا آنان را هم احضار خواهند کرد؟

در صورت رفتن زنده به زندان باز خواهند گشت. و هزار و یک پرسش نا‌روشن و نادقیق دیگر که در آن لحظات زندانیان با خودشان داشتند.

در عین حال در پس این نگرانی‌ها امیدی هم وجود داشت که شاید ما به وسیله‌ای از این دام نجات پیدا کنیم که البته این، خیلی اظهار وجود پیدا نمی‌کرد.

Keine Kommentare: