روز فراموش نشدنی ٣٠ دی ٥٧

٣٠ دی آن سال انقلاب، روز شنبه می شد. این روز یک روز فراموش نشدنی است برای من و خانواده ام و حتما برای همه خانواده هائی که آن روز زندانی شان روی دستهای پرمهر مردم آزاد شد، مردمی که ساعتها جلوی در زندان قصر با حلقه های گل به انتظار ایستاده بودند. خواهرها وبرادرهای من هم آنجا بودند.

اما مادران و خانواده های زندانیان سیاسی از یک هفته پیش برای آزادی آخرین گروه از زندانیان در طبقه سوم کاخ دادگستری تحصن کرده بودند. من با آنها بودم. در آنجا، ما منتظرشان بودیم. من بالای پله های گردان کاخ دادگستری ایستاده بودم و زندانیانی را که از پله ها بالا می آمدند، تماشا می کردم و منتظر بودم که برادرم کی می رسد. زندانیان در دسته های چندنفره از راه می رسیدند، به تعدادی که یک خودرو جا داشت. هنوز حکومت نظامی برقرار بود، اما می گفتند که آن شب سربازان شهر را آزاد گذاشته اند. فکر کنم اول زنان آمدند. تعدادشان زیاد نبود. بیشترشان پیشتر آزاد شده بودند. مادر شایگان و اشرف ربیعی را بیاد دارم. آن دو در لباس زندان بودند- شلوار و فرنجی به رنگ خاکستری- و اشرف ربیعی روسری بسر داشت.

بالاخره برادر من هم رسید. دیدم که تند و شتابان از پله ها بالا می آید. هنوز فرز وچابک بود؟ لباس زندان به تن نداشت و حلقه گل در گردنش بهم ریخته بود. چندمین نفری بودم که در آغوشش می گرفتم؟

یادم نیست که به هم چه گفتیم. اما یادم است که در آن لحظه و حتی تا روزها بعد، در برابرش کمی خجول بودم.

بقیه هم آمدند. فکر کنم برخلاف نان و پنیر روزهای پیش، آن شب غذای گرم داشتیم. از کجا آورده شده بود؟ خانواده ها کپه- کپه نشسته بودند و در مرکز هر کپه زندانی آزاد شده جاگرفته بود. تعدادی ترجیح دادند که آن شب را در خانه سرکنند. از هیاهو و هیجان کاسته شده بود. فکرکنم خیلی ها آن شب نخوابیدند. یادم نیست که من خوابیدم یا نه، اما یادم است که تب و سرفه داشتم.

حالا که اینها را می نویسم، لحظه ای فراموش کردم که برادرم دیگر نیست. باید فراموش می کردم که برادرم، مهدی برادران خسروشاهی را سه سال پس از آزادی، در شب ١٥ آذر ١٣٦٠ تیرباران کردند. باید فراموش می کردم تا بتوانم از زیبائی آن شب سال ١٣٥٧ بنویسم.

صبح فردای آن شب- شب ٣٠ دی ١٣٥٧را می گویم- حال و هوائی دیگر داشت. انتظار پایان یافته بود و وظیفه ما هم. حالا نوبت زندانیان آزاد شده بود که ابتکار را بدست گیرند. دوباره همگی در کاخ دادگستری گرد آمدند. علی اصغر ایزدی و مسعود رجوی به نمایندگی از طرف زندانیان آزاد شده پیام خواندند. چرا آن را یکی از زنان نخواند؟

بعد از این مراسم همگی رفتند به بهشت زهرا، قطعه ٣٣، برای ادای دین با جانباختگان. مادران هم رفتند. ما چند نفر از جوانان تحصن کننده باید می ماندیم آنجا را تمیز می کردیم و به کانون وکلا، که میزبان ما بود، تحویل می دادیم. پس از آن بود که خستگی وتب را فهمیدم.

اگر روزی کتابی در باره تاریخ زندان های سیاسی کشورمان نوشته شود، نباید فصل مربوط به حرکت مادران و خانواده ها و تحصن دی ماه ٥٧ فراموش شود. این تحصن رویداد کم اهمیتی نبود و خود محصول آشنائی ها و تجمع هائی بود که از سال ١٣٥٠ پشت در زندانها شکل گرفته بود: از کمک و دلجوئی از یکدیگر گرفته تا رفتن دسته جمعی به قم و استمداد از روحانیون صاحب نفوذ برای جلوگیری از اعدام فرزندان؛ از برگزاری و شرکت در بزرگ داشتها برای اعدام شده ها تا تجمع در بازار. فاطمه امینی بود که هوای همه را داشت و نمی گذاشت ما بی خبر بمانیم.

تبعید زندانیان از سال ١٣٥١ به بعد باعث پراکندگی جمع خانواده ها شد. قرارگاه ما شد زندان عادل آباد شیراز، عده ای باید می رفتند برازجان، عده ای دیگر به مشهد، اهواز، کرمانشاه وشهرستانهای دیگر.

اما روابط و همیاری خانواده ها از هم پاشیده نشد. در آواخر اسفند ١٣٥٦که زندانیان زندان قصر دست به اعتصاب غذا زدند، مادران بار دیگر همدیگر را پیدا کردند. این زمانی بود که عده ای را از تبعید به تهران برگردانده بودند. مهدی ما راهم. تجمع مادران دوباره جان گرفت. برای نجات زندانیان اعتصابی باید کاری صورت می گرفت باید خبر رسانی می شد. بر روزنامه ها هنوز سانسور حاکم بود اما شبنامه ها و مجلات زیراکسی بصورت گسترده پخش می شدند. چقدر دست نویس و اعلامیه آن روزها از اعتصاب زندانیان بیرون داده شد. این اقدامات گاه شکل فردی داشت. حرکت جمعی هم داشتیم. در یکی از آنها من هم حضور داشتم. جائی در خیابان پاستور قرار گذاشتیم و بطور جمعی به سمت کاخ نخست وزیری حرکت کردیم. پیش از رسیدن به کاخ مانع ما شدند. یکی از مادران- اگر درست به یادم مانده باشد خانم متحدین بود- نامه ای را که در آن خواستار رسیدگی به خواست زندانیان اعتصابی شده بودیم، به ماموری داد که به دست مقامات بالا برساند. بعدها این نامه نگاریها بیشتر شد. آیا تصادفی بود که خواست آزادی زندانی سیاسی در سال ٥٧ به یک خواست همگانی تبدیل شد؟

یک کمیته هم برای دفاع از حقوق زندانیان سیاسی آن روزها شکل گرفت. آقای ناصر پاکدامن، از اعضای این کمیته در مصاحبه با بیداران می گوید که خانواده ها در آن موقع جمعی تشکیل داده بودند و با کمیته هم در تماس بودند.

«باید بگویم که کمیته در ادامۀ فعالیت خود بیش از بیش توانست از همکاری فعال برخی از زندانیان سیاسی سابق و یا بستگان و خانواده‌های ایشان برخوردار شود. همانطور که گفتم، جمع‌آوری نام و مشخصات زندانیان سیاسی با کمک ایشان صورت گرفت و برخی ازایشان نیز به تدریج در تهیه و پخش بولتن نقشی فعال یافتند.»

آقای پاکدامن همچنین از اعلامیه ونامه های خانواده ها گزارش می دهد که در بولتن های این کمیته ثبت است.

« در ١١ شهریور ١٣٥٧ اعلامیه‌ای با امضای "از طرف کلیۀ خانواده های زندانیان سیاسی ایران" با عنوان "زندانیان سیاسی را آزاد کنید" منتشر شد که "آزادی فوری همۀ زندانیان سیاسی" را خواستار می‌‌شد (بولتن، ١١، ١ مهر ١٣٥٧). در شماره های بعدی بولتن و از جمله در شمارۀ ١٣ (آبان ١٣٥٧) هم نامه های برخی از خانواده‌ها و بستگان زندانیان سیاسی چاپ شده است. ازجمله خانواده های علی اصغر خرسند و نسترن آل آقا هم در مورد فرزندانشان نامه هائی نوشته بودند که در بولتن به چاپ رسید.»

از تحصن دور نیفتم. چند روز قبل از شروع تحصن، در اواخر دی ماه ٥٧ خانواده ها در ساختمان دادگستری با وزیر دادگستری، یا شاید هم با معاون او دیدار کردند. من هم آنجا بودم. خاطرم نیست که دقیقا چه ها گفته شد. فقط یادم است که آن مقام قولهائی داد اما مبهم. و مادران گفتند اگر اقدامی نکنید، خود ما اقدام می کنیم. آن روزها شایعه سر به نیست کردن آخرین گروه از زندانیان سیاسی که همگی حکم ابد داشتند، سر زبانها بود.

قاعدتا باید همانجا قرار تحصن را که فکرکنم برای روز شنبه و در کاخ دادگستری بود، گذاشته باشیم. وقتی آن روز همگی جمع شدیم رفتیم به اتاقی که ته راهرو دست چپ طبقه سوم دادگستری بود. دفتر کانون وکلا در این طبقه قرار داشت. فکرکنم تصمیم قطعی به تحصن آنجا گرفته شد بعد از بحث و گفتگو. (جزئیات را باید از ناصر مهاجر بپرسم که این حوادث را با دقت دنبال کرده است)

تعدادمان در روز اول ودوم زیاد نبود. همگی در اتاق جا می شدیم. فکرکنم از روز دوشنبه بود که بر تعداد جمعیت افزوده شد و خانواده های مجاهدین هم آمدند. آن اتاق دیگر گنجایش همه را نداشت. تنها مادران ماندند در آن اتاق و ما جوانها آمدیم و راهرو را پرکردیم. یک اتاق دیگر هم به ما داده شد که آنجا را کردیم اتاق تدارکات. چند تن از زندانیان آزاد شده از بیرون برای ما نان، پنیر و خرما می آوردند. مهدی سامع خاطرم مانده که هر بار با بغل پر از نان بربری می آمد. یک کمیته تدارکات درست شده بود از جوانها. من هم در این کمیته بودم. کارمان تهیه لیست مواد مورد نیاز، تقسیم غذا و دارو بود.

یک وظیفه دیگر کمیته تدارکات داشت و آن نوشتن پلاکارد و آویزان کردن آنها به در و دیوارها بود. یکبار سر شعارها بگومگو پیش آمد. شعارها تنها مجاهد و فدائی را در برمی گرفت مثل «سلام بر مجاهد، دورد بر فدائی» یا اینکه فقط شهدای فدائی و مجاهد در نوشته ها بود. من می گفتم کسان دیگری هم بودند که شهید شدند؛ آنها را حذف نکنیم و نوشته های دیگری هم داشته باشیم که آنها را هم دربرگیرد. به تندی با این پیشنهاد مخالفت کردند. جوانها حتی به شعار «درود بر کلیه شهدای راه آزادی» هم تن نمی دادند. خاطرم مانده که نازلی پرتوی هم طرف مرا گرفت. بالاخره پذیرفته شد که در گوشه ای هم «درود بر شهدای راه آزادی» نوشته شود. این چیزها را هم داشتیم.

نظیر این برخورد چند روز پیش از تحصن – یا شاید هم در همان روز شروع تحصن- در چاپخانه یکی از روزنامه ها – فکر کنم روزنامه آیندگان بود- پیش آمد. آن روزها که روزنامه ها به اعتصابشان پایان داده بودند، مردم گروه- گروه می رفتند به چاپخانه این روزنامه ها برای تبریک به کارکنان و پیروزی بر سانسور. مادران و خانواده ها هم رفته بودند. آنجا هم فقط صحبت از فدائی ومجاهد بود. وقتی یکی از مادرها- خانم خامنه - خواست بالا برود و صحبت کند، من و یکی از دوستانم که هوادار سازمان پیکار بود و من هم سمپات، از مادر خواستیم که در پایان سخنش، در کنار درود بر فدائی، سلام بر مجاهد نام پیکار را هم اضافه کند. مادر خامنه ای هم قبول کرد اما چون به خاطر سپردن نام « سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» در آخرین لحظه برایش سخت بود، ما روی کاغذی این اسم را نوشتیم و بدستش دادیم. در پایان صحبتهای پرهیجانش، کاغذ را با ناشیگری تمام از جیبش درآورد و از روی آن خواند. زنده یاد محسن شانه چی آمد نزد ما. دیده بود که ما با خانم خامنه حرف می زدیم. گفت که ما حق این کار را نداشتیم. ما استدلال کردیم که در بین زندانیانی که ما خانواده شان باشیم، کسانی هم هستند که خود را متعلق به پیکار می دانند و این حق ماست که از آنها هم یاد کنیم. او با لحنی غیردوستانه گفت که این برنامه از طرف «سازمان» است و ما حقی در آن نداریم. این صحبتها هم بود در آن روزها.

برگردم به تحصن. هر روز به جمع ما افزوده می شد. گروه هائی هم می آمدند برای همبستگی، پیامی می خواندند، ساعاتی می نشستند و می رفتند. بازار بحث و گفتگو و گمانه زنی داغ بود. در همان روزهای اول دو نفر از دانشگاهیان آمدند و همبستگی شان را با ما اعلام کردند. آنها به تازگی تحصن شان تمام شده بود. کانون وکلا میزبان ما بود. آقای متین دفتری اغلب می آمد. اگر کسی می خواست صحبتی بکند می رفت بالای یک صندلی یا چهارپایه، تا جمعیت بتواند او را ببیند. یک بار مادر متحدین رفته بود بالا و از دخترش محبوبه می گفت. دیدم که آقای متین دفتری گریه می کرد.

چون در راهروها جا برای خوابیدن کم بود، عده ای شبها ما را ترک می کردند و روز بعد با نان و خوراکی برمی گشتند. ما خانواده ها ثابت بودیم. روز ٢٦ دی، که شاه رفت، از پنجره شاهد جشن و پایکوبی مردم بودیم. خیلی دلم می خواست من هم میان آنها بودم. عصر هنگام آخوندی آمد شاد و خندان. عبایش را طوری گرفته بود که گویا چیزی را زیر آن قایم کرده است. رفت اتاق مادرها، چیزی گفت و یکباره عبایش را کنار زد و سر یکی از مجسمه های شاه را که آن روز مردم پائین آورده بودند، از آن بیرون کشید وگفت این را آورده ام برای شما هدیه. از هیجان و شادی ولوله ای در بین جمعیت و مادران بپا شد. یادم است که خانم خامنه رقصید. مادر سنجری در کتاب خاطراتش از آن روزها یاد کرده است. او پشت و پناهی بود برای همه.

هفت سال پیش از آن وقتی مادرم از حکم ابد پسرش مطلع شد، نمی توانست معنای آن را هضم کند. یک بار در ملاقات از برادرم پرسیده بود: من نمی فهمم ابد یعنی چه، بگو بالاخره کی آزاد می شوی؟ برادرم از پشت میله های زندان قصر با صدای بلند گفته بود:« هر وقت شاه برود». مادرم وحشت کرده بود و بعد از آن دیگر حرفی از ابد نزد. در سال ٥٧ مادرم نه رفتن شاه را فهمید و نه شادی آزادی پسرش را. چند سال پیش از آن بر اثر یک تصادف ناشی از حواس پرتی کامل، حافظه اش را از دست داد بود.

یادآوری آن روزها، با حسرت همراه است. ده ها نفر از زندانیانی که آن شب ٣٠ دی روی شانه های مردم آزاد گشتند، و صدها تن از کسانی که در پائیز آن سال آزاد شده بودند، در حکومت جمهوری اسلامی اعدام شدند، کشته شدند، سالها زندان کشیدند و یا مجبور به ترک کشور گردیدند. زندانیان آزاد شدند ولی پدیده زندان سیاسی خاتمه نیافت و حکومت جدید ابعادی بمراتب دهشتناکتر به آن داد. تعدادی از مادران تحصن کاخ دادگستری بعدها جزو مادران خاوران شدند: خانم لطفی که آن روزها هنوز جوان بود، خانم پرتوی و ...

بعدها تحصن های دیگری هم در کاخ دادگستری صورت گرفت. آنجا شد پناهگاه و محل اعتراض. همافران در بهمن ١٣٥٧و زنان حقوقدان در اسفند ١٣٥٧ در دادگستری تحصن کردند و در بهار ١٣٥٨ مادران شهدا برای آزادی حماد شیبانی و همچنین دیپلمه های بیکار.

Keine Kommentare: