زندان در هنر و ادبيات

در پاييز سال ٦٠، در اوين شبها را در اتاقى كه جمعيت نسبتا همگونى از زندانيان در آن جمع بودند، دور هم مى‌نشستيم و سعى مى‌كرديم با آواز و شعرخوانى، تعريف خاطره و يا لطيفه‌گويى دمى خود را از واقعيت وحشتناكى كه در پيرامون‌مان مى گذشت، دور سازيم. در يكى از اين شبها دو نفر از دختر‌ها يك قطعه نمايشى اجرا كردند. نمايش‏، كه صحنه‌اى از يك بازجويى بود، بدون طرح قبلى و كاملا خودانگيخته اجرا مى‌شد. بازجو زندانى را شلاق مى‌زد و از او اعتراف مى‌خواست. زندانى كه از درد به خود مى‌پيچيد و مى‌ناليد با زيركى خاصى از گفتن سرباز مى‌زد. نمايش‏ به جاى تاثير تراژيك، ما را به خنده و تفريح‌ واداشته بود. زيركى زندانى كه به هر دروغ و تدبيرى متوسل مى‌شد تا از گفتن سرباز زند، از يك‌طرف صورت مضحكه شده واقعيت دهشتناك پيرامون‌مان بود و از طرف ديگر نمايش‏ پيروزى زندانى بر بازجو بود. فكر مى‌كنم اين تدبير هم از طرف آن دو بازيگر جوان نينديشيده و خودانگيخته بود.

بعدها هر چه كه مقررات زندان نفس‏گيرتر شده و توابها صاحب قدرقدرتى مى‌شوند، بر تعداد ممنوعيت ها افزوده مى‌شود. كارهاى دستى، كه نمايش‏ هنر زندانى است و هرگونه سرگرمى و شادى و حتى خنده ممنوع مى‌گردد. نمايش‏ و تئاتر جزو جنايتها و خيانتها درمى‌آيد. حتى آوازخوانى هم كه گاه و بيگاه چاشنى شبهايمان است، مهر طاغوت مى خورد. اعلام مى‌كنند كه اينها همه مظاهر گناه هستند و مى گويند براى پاك شدن از گناهان و ارشاد شدن فقط بايد دعا خواند و گريه كرد.
اما زندانى براى تن ندادن به دنياى تحميلى آنها، براى حرمت‌داشت زندگى و انسانيت و براى دفاع از هويت خويش‏ نياز به دنياى بديل خود دارد. دنيايى كه نشاط زندگى و نغمه طبيعت در آن باشد. دنيايى كه اندوهش‏ مانع مقاومت نباشد. حفظ اين دنياى بديل ساده نيست. براى شنيدن آواز هم بندى، صيقل دادن سنگى و هسته خرمائى چه احتياطها و تدبيرهايى بايد بكار برده ‌شود. به اين ترتيب است كه هنر در زندان زيرزمينى مى‌شود. طنين آوازها پائين آورده‌مى‌شود و گاه حتى تا حد يك زمزمه. اما شعر و آواز خاموش‏ نمى‌شود. زندانى مجبور مى‌گردد براى فرار از نگاه‌هاى مزاحم پاسدار و توابها زير پتو برود تا گلى يا نمايى از طبيعت را بر پارچه‌اى بدوزد. مجبور مى‌شود در نوبت هواخورى پشت لباس‏هايى كه براى خشك شدن آويزان شده‌اند، بخزد تا نقشى را بر سنگريزه‌اى حك كند يا طرحى را بر روى كاغذى بكشد. اما نمايش‏ تئاترى در خفا و با اين احتياط‌ها امكان‌پذير نيست.
هنر مجازات مى‌شود. با شلاق، انفرادى و تعهد گرفتن ها. كارهاى دستى در بازرسى‌ها به يغما مى‌روند. هيچ چيزى آنجا ماندگار نيست. نه تنها آفريده زندانى، بلكه حتى جان او هم همواره در معرض‏ غارت است. آن زندانى كه روزها و هفته‌ها مى نشيند و بردبارانه سنگى يا هسته خرمائى را بر روى موزائيك ظرفشويى مى‌سايد، مى‌داند كه آفريده‌اش‏ ديرى نخواهد پائيد و مى‌داند كه چه خطرها آفريننده را تهديد مى‌كند. اما چيزهايى هستند كه ارزش‏ سختى‌ها و خطرها را دارند. مثلا لبخند و رضايت دوست، وقتى كار به او هديه مى‌شود. مهم آفريدن است. به كار واداشتن فكر و ذوق و تجربه كردن لحظه‌اى كه كار تمام است. و نيز پر كردن لحظه ها. آفرينش‏، اثبات و بيان خويش‏ است. جائيكه حكومت و مسئولين زندان با بهره‌گيرى از شكنجه و سركوب و روش‏هاى ارشادسازى سعى دارند هويت و فرديت زندانى را به نابودى كشانند، زندانى وسيله‌اى مى‌جويد براى اثبات خود. زندان ايدئولوژيك مى‌خواهد زندانيها را از تعلقات هويتى و فردى‌شان تهى سازد و آنها را به انسانهاى يكدست و هوادار خود تبديل كند. براى خنثى كردن سيستم تخريبى زندانبانان و اثبات خود، زندانى نياز به ارائه بديل خود دارد. يعنى حفظ و تقويت دنياى خود. اين دنياى بديل اشكال مختلف مقاومت را در بر مى‌گيرد. پناه آوردن به هنر و خلق اثر هم شكلى از مقاومت است. شكلى از چالش‏ كه بيشتر جنبه فردى دارد.

در كارهاى هنرى زندان، طبيعت جلوه‌اى فعال دارد. خيال تيز و دورپرواز زندانى، زيبائى شگفت پنهان در طبيعت را كشف و آن را بر تكه‌اى استخوان، سنگى يا پارچه اى بازسازى مى‌كند. اما حضور طبيعت در كارهاى زندانى، جائيكه وى از آن محروم است، از كجا سرچشمه مى گيرد؟ شايد پناه آوردن به طبيعت، به عبارت ديگر به خاطره طبيعت، فرار از دردها و واقعيت هاى زندان باشد و نيز فرار از آدمها، كه اين سياهى ها را آفريده‌اند. و خاطره طبيعت اگر آلام زندانى را تسكين مى‌دهد شايد به اين دليل باشد كه طبيعت در به وجودآوردن اين سياهى‌ها بى‌تقصير بوده‌است. همين‌طور است رابطه زندانى با مظاهرى از طبيعت، كه گاه در زندان موجود بود. سهمى اندك از آسمان يا گياهى حقير در حياط مى‌توانست زندانى را به نشاط و هيجان آورد.
آثار دستى زندان، حتى وقتى با جلوه هاى طبيعت مزين مى‌شوند، بازنمائى روزهاى او هستند. طنين صداهاى خاموش‏ شده را دارند و داغ سرگذشت‌هايى، كه نبايد فراموش‏ شوند. پرنده و شقايق، ياد و سمبل اعدامى‌هاست. و قطعه شعرى كه بر پارچه اى دوخته مى‌شود، پيام آنها و درد جدائى‌ها را با خود دارد. و اين مقابله با نيرنگ‌هاى زندانبانان و شكنجه‌گران است كه مى‌خواهند القا كنند زندانى ديگر به اين دنيا تعلق ندارد و از هر آنچه كه در آن دخمه ها مى‌گذرد، كسى مطلع نخواهد شد.

آن نمايشها در زندان، دمى بيرون جستن از زمان و فراموشى حال بود. اما کار امروز ما در بازسازی آن روزها از طریق نوشتن، برای فراموش نکردن است. آن نمايش‏ در اوين، مضحكه قرار دادن واقعيت بود براى غلبه بر آن، و اين يكى تلاشى است براى ارائه بى‌كم و كاست تصوير زندان. پيام آن نمايش‏، بى آنكه به عمد در قيد رسالتى بوده باشد، پيروزى زندانى بود بر شكنجه‌گر. و اين يكى، با بازآفرينى گذشته، شكست تاريخى شكنجه گر را به نمايش‏ مى‌گذارد.

مى‌خواهند زندان، شكنجه و اعدام باشد براى سركوب و حذف مخالفان و همچنين براى ايجاد فضاى ارعاب در جامعه. اما هر آنچه در آنجا گذشته و مى‌گذرد، بايد به فراموشى سپرده‌شود. اين از تناقض‏هاى ديكتاتورى‌ها است كه از يك طرف همه بايد بدانند كه زندان است و شكنجه، اما در عين حال سخن گفتن و نوشتن از زندان ممنوع مى‌شود. همه بايد سايه ارعاب‌انگيز زندان را لمس‏ كنند اما نبايد گفت و نوشت كه زندان هست و زندانى سياسى. زندان بايد ديوارهاى بلند داشته‌باشد بى‌روزن، تا هر آنچه در آن مى‌گذرد بر همگان پوشيده بماند. اما وجود اين ديوارها را همه بايد حس‏ كنند.

خاطره اما، انكار چنين حذف و تحريفى و دشمن سياست فراموشى و ديكتاتورهاست. ثبت اين خاطره‌ها، كه پس‏ از رهائى از زندان و در تبعيد ممكن مى‌گردد، به نوعى تداوم نيازى است كه در زندان خود را در قالب نمايش‏ و هنرهاى دستى بروز مى داد. نوشتن كه در زندان غيرقابل تصور و تنها يك آرزو مى نمود، بعد از رهائى از زندان در خدمت ماندگارى خاطره ها قرار مى‌گيرد.
اين به آن معنا است كه ما با نوشتن خاطرات خود، آنها را به گنجينه خاطره ديگرى تبديل مى‌كنيم. خاطره كه ابتدا پروسه‌اى فردى است وقتى به قالب واژه در‌مى‌آيد و واژه‌ها ثبت مى‌شوند، راه را براى شكل‌گيرى حافظه جمعى هموار مى كند.
اكنون موضوع زندان بخش‏ قابل توجهى از ادبيات ما را در تبعيد تشكيل مى‌دهد. يادنگارى‌ها، خاطره نويسى‌ها، طرح و داستان و كارهاى پژوهشى در باره زندان مقوله‌اى را در ادبيات ما گشوده‌است. زندانى، قهرمان داستان ها و نمايشها قرار مى گيرد. "قهرمانى" كه چهره عصر خود را دارد. او زندانى "تعزير"ها و "حد"ها است هم قهرمان مقاومت‌هاست و هم زندانى توبه ها. هر دو شخصيت قهرمانى واقع مى‌شوند.

مى‌خواهم در اينجا تاملى بر خاطره‌نويسى زندان داشته‌باشم. اين حوزه از ادبيات زندان به دليل ارزش‏ سنديت‌ش‏ و همچنين به سبب استقبال خوانندگان از توجه خاصى برخوردار شده‌است.
نوشته‌هاى بازماندگان زندان‌هاى جمهورى اسلامى در مقايسه با پيشينيان از چند ويژگى برخوردار است. نويسندگان اين دوره از زندانها، نه نظريه‌پردازان و برجستگان زمان خود_ آنچه كه مثلا در ادبيات زندان دهه ٢٠ شمسى مشهود است_ بلكه عموما افرادى گمنام هستند: يكى از صدها هزارانى كه طعم زندان و شلاق حاكمان اسلامى را چشيده‌اند. چه بسا كه براى اول بار هم مى‌نويسند. اين بار "غيرحرفه اى" مى‌نويسند. و بر خلاف گذشته زنان سهم چشمگيرى در نوشتن يافته‌اند. علاوه بر اينها ويژگى ديگرى هم در نوشته‌هاى اين نسل به چشم مى خورد. ما شاهد تحولى در نگاه اين نويسنده‌ها به گذشته و خويش‏ هستيم. و آن حضور فعال‌تر فرديت راوى است. تاملى در خاطره‌نويسى‌هاى نسل مبارزان توده‌اى بيانگر آن است كه فرديت در آنها تقريبا هيچ جايگاهى نداشته و به جاى مسئوليت هاى فردى، خطاها و اشتباهات به ديگران نسبت داده مى‌شود. و همچنين در اندك خاطره نويسى‌هايى كه از نسل مبارزان بعدى، يعنى از زندانيان دهه ٥٠ شمسى در دست داريم، فرديت راوى بالكل حذف شده‌است. اين نوشته ها نه بار خاطره نويسى، بلكه صرفا به قصد تهييج و افشاى رژيم شاه نوشته شده اند.
تجربه هاى وخيم اجتماعى و سياسى سال‌هاى بعد از انقلاب، زير سوال رفتن بسيارى از آرمان هاى گذشته و شكست نگرش‏هاى ايدئولوژيك باعث دگرگونى هائى در نگرش‏ نسل امروزين مبارزان شده است. دستاورد تلخ آن، ترديدهاست و تنهائى‌ها. آن پشتوانه‌هاى ديروز و آن "ما" پشتيبان، ديگر حضورى به قوت ديروز ندارند. فرد دچار سرگشتگى است و مى كوشد فرديت خود و "من" را جانشين "ما" سازد. در خاطره‌نويسى هاى نسل امروز، ما شاهد تلاش‏هايى هستيم حاكى از مسئوليت پذيرى فردى در مقابل اعمال و رفتار خود و همچنين تلاش‏هايى در جهت ارائه تصوير "من".

خاطره‌نويسى را مى توان يك نوع ادبى به شمار آورد. در خاطره‌نويسى هم مثل هر نوع ادبى ديگر شگردهاى روائى، نحوه پرداخت، فضاآفرينى، دقت و ايجاز ميزان سنجش‏ و نقد واقع مى‌شوند. از اين زاويه بنگريم خاطره‌نويسى به عنوان يك نوع ادبى با رمان قابل قياس‏ است. از زاويه ديگر، اما، خاطره‌نويسى نمى‌تواند با رمان قابل قياس‏ باشد. چرا كه مصالح آن را نه تخيل و جريان آزاد ذهن، بلكه واقعيت ها تشكيل مى‌دهد. اگر تلاش‏ رمان، خلق ماجرايى است پرداخته تخيل نويسنده، بر عكس‏، كوشش‏ خاطره‌نويس‏ بازآفرينى دقيق رويدادهاست. رويدادهايى كه شايد به گذشته هاى دور راوى تعلق دارند و امروز با قلم او دوباره جان مى‌گيرند. پس‏ خاطره‌نويسى بازگوى سيمايى از تاريخ مى‌شود كه تاريخ‌نگارى رسمى سعى در حذف آن دارد. پس‏ موثرترين رسواگر چهره جنايتكاران است.
در خاطره نويسى به عنوان يك نوع ادبى، به دليل حضور مستقيم نويسنده، فرديت جنبه‌اى برجسته دارد. جوهر اصلى خاطره‌نويسى "من" است. نويسنده مى‌كوشد در بستر حوادث "من" را به خواننده بنماياند. در اين پروسه نويسنده به "من" از بيرون مى نگرد. از او فاصله مى‌گيرد تا ابتدا بتواند آن را ببيند و سپس‏ قادر شود آن را به معرض‏ ديد و داورى خواننده قرار دهد. براى خواننده زمانى رويدادها ملموس‏ مى‌شوند كه بداند راوى چگونه آنها را زيسته است. آن وقت است كه خواننده قادر مى‌تواند خود را جاى راوى بنشاند خود را با او مقايسه كند و به تامل بنشيند. داورى كند يا تنها شاهدى اختيار كند.

اينجا اين سوال مطرح مى‌شود: چرا مى‌نويسيم؟ يكى از محركه هاى تعيين كننده در نوشتن از زندان، افشاگرى سياسى و حس‏ مسئوليت در قبال كسانى است كه كشته شده‌اند بى آنكه حق دفاع از خود داشته باشند. او، زندانى ديروز، شاهد همه آن جنايتها بوده، در كنار انسان‌هايى زيسته كه يك باره صدايشان را خاموش‏ كردند. او كه زنده مانده‌است مسئوليت و بارى بر دوشش‏ سنگينى مى‌كند. نوعى احساس‏ وظيفه كه صداى آنها و سرنوشت‌شان را به گوش‏ ديگران برساند.
اما بايد محرك ديگرى هم لازم باشد تا زندانى ديروز جرات كند نه يك گزارش‏ صرفا سياسى، بلكه حوادث را از منظر خود بازگو كند و خود را در مقام راوى تاريخ قرار دهد. كند. شايد تاملى در موضوع فرديت و حس‏ تشخص‏ در زندان، ما را به پاسخ اين سوال نزديك كند. شكنجه و زندان تاثير دوگانه بر فرريت آدمى دارد. هدف جباران از زندانى كردن و شكنجه به شكست كشاندن آدمها و نابودى هويت و فرديت آنهاست. اما شكنجه و زندان در عين حال پيامد ديگرى هم دارد كه متناقض‏ است با هدفى كه زندانبانان و شكنجه‌گران دنبال مى‌كنند. و آن حس‏ تشخص‏ و به خود باليدن است. در كنار محروميت‌ها و دردها، زندانى از اينكه يكه و تنها در مقابل دستگاه عظيم قدرت ايستاده‌است، احساس‏ غرور مى كند. در هراس‏ از اوست كه شكنجه مى‌شود. "من"ى كه چه بسا هزاران زخم و تحقير از گذشته‌ها دارد، حالا دست بسته و ناتوان لرزه بر اندام دشمن انداخته است. و اين، حس‏ تشخص‏ و اعتماد به نفس‏ مى‌آفريند.
اين احساس‏ در نزد زنها، كه فرديت‌شان در جامعه و خانواده بيشتر از مردها در معرض‏ تهديد و سركوب قرار دارد، قوى‌تر بروز مى‌كند. پس‏ بى‌دليل نيست كه زنها نياز بيشترى به نوشتن خاطرات خود حس‏ مى كنند.
آن دو عامل متناقض‏ از هم، يعنى فرديت سركوب شده از يك طرف و احساس‏ تشخص‏ و نيز كشمكش‏هاى ناشى از آن دو، به گمان من، يكى از محركه‌هاى ما، يا به عبارت ديگر نياز ما در به تصوير كشيدن زندگى‌مان در زندان مى‌شود. چه بسا كه ما خود به آنها آگاه نباشيم. اين محركه ها در ناخودآگاه ما عمل مى‌كنند. و بدون آنكه خود نمايان باشند بر رفتار و عمل ما تاثير مى‌گذارند. شايد نوشتن زندگى‌نامه زندان، ستيز با زخم‌هايى باشد كه از سركوب و تحقير "من" به جا مانده است. با نوشتن، ما سعى مى‌كنيم خود را اثبات كنيم. همانطور كه در زندان با ساييدن سنگ و استخوان و يا سوزن زدن بر پارچه در اثبات خود مى‌كوشيديم.
انگيزه ديگر در نوشتن روايت زندان، اين احساس‏ است كه او، يعنى راوى، سرگذشت ويژه و منحصر به فردى داشته است. چنين احساسى اين باور را در او مى‌پروراند كه سرگذشت وى مى‌تواند براى ديگران جالب باشد. موضوع نوشتن دنياى پر رمز و راز زندان است. او چيزهايى را تجربه كرده و از سر گذرانده است كه ديگران به سختى مى‌توانند تصورى از آن داشته‌باشند. اما اين احساس‏ تشخص‏ و ويژگى گرچه مى‌تواند او را به كارى ارزشمند، يعنى نوشتن زندگى زندان وادارد، اما به هيچ‌وجه حس‏ مسرت‌بخشى نيست. احساسى است تنيده با درد و تنهايى. زيستن در جمع و جامعه‌اى كه تجربه تلخ آدم را نشناسد و چه بسا كه علاقه اى هم به شنيدنش‏ نداشته‌باشد، مى‌تواند باعث انزواى او شود.
پس‏ نوشتن از دنياى ممنوعه زندان، ضمن اينكه انتقام از بانيان زندان است، نوعى طلب همدردى هم هست. و يا مقابله با تنهايى و انزوا. ژان آمرى، نويسنده و از بازماندگان آشويتس‏، كه بيست و چند سال پس‏ از رهائى‌اش‏ از اردوگاهها به زندگى اش‏ پايان داد، مى‌نويسد: آن كسى كه شكنجه را تجربه كرده است، هرگز نمى‌تواند دنيا را خانه خويش‏ بپندارد.
پس‏ شايد نوشتن از زندان، نوعى مقابله با اين احساس‏ هم هست. مى نويسيم تا نپذيريم جايى در اين دنيا نداريم؟


منیره برادران، دانشگاه نیویورک، مارس ٢٠٠٩

Keine Kommentare: