«کشتارها از سال ۶۶ برنامهریزی شده بود»
عفت ماهباز از نزدیک شاهد حوادثی بود که در سال ۱۳۶۷ در بندهای زنان اوین رخ داد. او از جمله کسانی بود که به جرم نماز نخواندن در دادگاههای تفتیش عقیده به حد شلاق محکوم گردید.
خاطرات زندان وی با نام «فراموشم مکن» به تازگی توسط نشر باران به چاپ رسیده است. باید اضافه کنم که عفت ماهباز دو تن از عزیزاناش را در دهه ۶۰ از دست داد.
برادرش علی ماهباز در آذرماه سال ۶۰ و همسرش، علیرضا اسکندری در مرداد ۶۷ اعدام شدند. هر دو در قبرهای بینام و نشان خاوران دفن هستند. با او درمورد آن روزها گفت و گو کردم.
از چه طریقی از قتل همسرت مطلع شدی؟
بعد از پایان قطع ملاقاتها در آذر ۱۳۶۷ مطلع شدم. پیش از آن هم همهی شواهد به من نشان میداد که همسرم اعدام شده است. چون آخرین ملاقاتام با همسرم هفت تیر ۱۳۶۷بود.
آخرین نامهی همسرم که به دستم رسید، گواه این بود که وداع آخر را کردهایم. ما فقط حدود ۱۵ دقیقه پشت شیشه همدیگر را دیدیم، تنها دستهایمان بود که روی شیشه قرار داشت و نمیخواست جدا بشود انگار میدانستیم که دیدار بعدی در کار نیست.
چگونه دستگیر شدید؟
هر دوی ما اول فروردین ۶۳ وقتی از پای هفتسین بلند شدیم و به خیابان رفتیم، دستگیر شدیم. حکومت به ما اعلام نکرد که جسد همسرم در کجا دفن است ولی همسرم جزو کسانی است که در یکی ازکانالهای خاوران دفن است.
در تابستان ۶۷ در بندی بودی که بند زنان سالن سه بود. میتوانی سیر اتفاقات روی داده در تابستان ۶۷ را خلاصهوار برای ما توضیح دهی؟
برخلاف آن چیزی که حکومت تلاش کرد یا عدهای بیان کردند که تصمیم به اعدامهای ۶۷ بعد از حملهی مجاهدین گرفته شد، میخواهم بگویم که از سال ۱۳۶۶ برنامهریزی برای اعدامها صورت گرفته بود.
همه چیز از قبل زمینهسازی شده بود. فکر کنم اوایل مرداد ۶۷ بود که هیاتی به بند آمد. آنها از تک تک ما پرسیدند: محکومیت دارید، چه جرمی دارید، نماز میخوانید و گروهی را که به آن تعلق دارید قبول دارید یا نه.
این اولین بار بود که در بند عمومی، علناً این سوالها را از ما میکردند. در اینجا چیز تازهای که اتفاق افتاد و قبل از آن ندیده بودم، موضع مجاهدین بود.
آنها تا آن موقع بالاجبار درمورد پرسش اتهام میگفتند: منافق. ولی آن روز در رابطه با سوال اتهام گفتند: مجاهد.
ما با نگرانی این پرسش و پاسخها را دنبال میکردیم.
نگفتند این پرسشها با چه هدفی انجام میگیرد؟
نگفتند، چون گاهی وقتها سرشماری میکردند. ولی سرشماری آن روز ویژه بود. آن روز همه نگران بودند که چه اتفاقی در شرف افتادن است.
برخلاف بند مردان ما هنوز روزنامه و تلویزیون داشتیم. در همین ایام تلویزیون اعلام کرد که مجاهدین به غرب کشور حمله کردهاند. در همان شب تعدادی از بچههای مجاهد را فرا خواندند. اکثر بچههای بند با اینها خداحافظی کردند.
وقتی بچههای مجاهد را دسته دسته میبردند، انگار تکهای از وجود ما کنده میشد، خیلی وحشتناک بود. ما در تلویزیون صحنهی حملهی مجاهدین را و کشتاری که علیه اینها صورت گرفته بود، دیدیم. همان شب تلویزیون ما را گرفتند و روزنامهها و ملاقاتها هم قطع شد.
این اتفاقات بعد از پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ شورای امنیت بود؟
دقیقاً بعد از پذیرش این قطعنامه و زمانی بود که خمینی اعلام کرد، جام زهر را سر کشیده است. از رادیو نماز جمعه را پخش کردند. در آن اعلام کردند که حکم ویژه برای اعدام مجاهدها در نظر گرفته شده است.
در شهریورماه وقتی همهی مجاهدین را برده بودند، تا جایی که یادم میآید تو و عدهای دیگر را دادگاه بردند؟
بله، وقتی ما را صدا کردند ـ تعدادی از بچههای حزب توده و اکثریت بودیم. دختر ۲۲ سالهای به نام سهیلا درویشکهن هم با ما بود.
تک تک ما را دادگاه بردند. وقتی وارد دادگاه شدم گفتند، چشمبند را بالا بزنید، وقتی چشمبندم را روی پیشانی گذاشتم، دیدم دور تا دور اتاق پنج نفر هستند.
اولین کسی که نظرم را جلب کرد، مجتبی حلوایی بود. حلوایی جلادی بود که زندانیان را کتک میزد. دومین نفر سرلک بود که او را در اجرای احکام «حد» دیده بودیم. چون وقتی بچهها را با عنوان حد تنبیه میکردند میگفتند، چشمبند را بالا بزنید در نتیجه ما این فرد را میشناختیم.
مصطفی پورمحمدی، وزیر سابق کشور، نیری ، اشراقی، رییسی، دادستان انقلاب و نمایندهی اطلاعات از جمله افرادی بودند که بعدها اسمشان برای من آشناتر شد.
به من گفتند بنشینم. وقتی روی صندلی نشستم، نام و نام خانوادگی را پرسیدند و اینکه به چه گروهی تعلق دارم و جرمام چیست. گفتم فداییان. سوال بعدی این بود که سازمان را قبول داری؟ گفتم، بله سازمانم را قبول دارم.
گفتند نماز میخوانی؟ گفتم نه. پرسیدند مسلمان هستی؟ جواب من این بود که پدر و مادرم مسلمان هستند. به شلاق محکومام کردند که من اعلام کردم، از الان در اعتراض به حکم شما اعتصاب غذای خشک میکنم. هنوز سنگینی نگاه آنها را روی خودم احساس میکنم. نفرت و تمسخر بود.
سهیلا درویش هم دادگاه داشت. ما دو نفر تا آن لحظه گوشه راهرو لبخند به لب نشسته بودیم، که کسی به ما گفت به پدر و مادر خود رحم کنید، اینها به شما رحم نمیکنند.
در آن لحظه فقط فکر میکردم کسی که در دادگاه و وزارت اطلاعات به ما میگوید به پدر و مادر خود رحم کنید، از طرف آنهاست تا روحیه ما را تضعیف کند. ولی امروز فکر میکنم کسانی بودند که میخواستند به نوعی به ما هشدار بدهند. چون آنها چیزهای بیشتری را میدیدند و ما خبر نداشتیم.
وقتی ما را به بند برگرداندند، همهی بچهها دور ما را گرفتند. هنوز خوشحال بودم و طبق عادت همیشه بیرون از بند شاخه گلی چیده بودم، چون بچهها دوست داشتند. خیلی سریع در بند پیچید که قضیه چیست.
به ما گفته شد که دو دست لباس برداریم. لباسها را پوشیدیم و با تک تک بچهها وداع آخر را انجام دادیم و بیرون آمدیم و من گل را دست یکی از بچهها دادم. در این موقع بود که حس کردم قضیه خیلی جدی است.
برخلاف روشی که شیعیان برای نماز خواندن دارند در زندان روزی پنج بار، موقع پخش اذان ما را میبردند و میزدند. در این وقتها صدای نوحه آهنگران، صدای ساعتی را که خیلی شیفتهاش بودم، چون از دانشگاه ملی میآمد و صدای کلاغها را میشنیدم.
کشف این صداها دردناک بود، چون فقط روزی پنج بار شکنجه نمیشدم، چندین بار شکنجه میشدم. هر بار که صدای اذان را میشنیدم، خودم را برای شکنجه آماده میکردم.
در چه ساعتهایی از شبانه روز این شکنجهها صورت میگرفت؟
واقعیت این است که این پنج بار را طوری تقسیم کرده بودند که اصلاً استراحتی در کار نباشد و شاید به زور روزی دو ساعت میخوابیدم.
بیقرار بودم که نکند در نوبت بعدی جا بیافتم! یعنی عجله داشتم که زودتر این کتک را بخورم و برگردم. انگار اگر من نمیرفتم قطار میرفت. امروز فکر میکنم که این عجله برای چه بود؟
حتا اعتراض هم نمیکردیم. یک رو صدای همهمهای در بند پیچید که بعدها گفتند، سهیلا خودکشی کرده است. اما من احتمال میدهم سهیلا به دو دلیل زیر شلاق مرد: سهیلا میگفت که قلباش ناراحت است. دلیل دیگر این بود که تا قبل از این واقعه مردان ما را شلاق میزدند، اما بعد از این واقعه زنان ما را شلاق زدند. یعنی همهی پاسداران زن موظف شده بودند که اجرای حد بکنند. گاهی فکر میکردم که پاسداران زن نمیخواهند محکم بزنند.
شلاق را کجا میزدند؟
ما را به صورت روی نیمکتهای چوبی که در مدارس است، میخواباندند و شلاق را به پشتمان میزدند. در حالی که صدای نوحهی آهنگران برای ما پخش میشد و ما را به کربلا میبرد! به سراسر بدن ما شلاق میزدند به سر، پشت، پا.
گاهی مجبور بودیم پشت در سلول در انتظار نوبت خودمان بمانیم و صدای فریاد بچههایی را که شلاق میخوردند، بشنویم. کابلی که با آن میزدند متفاوت بود. کابل پهنی بود که کبود میکرد اما جای ضربات نمیماند.
این شکنجهها چه مدت به طول انجامید؟
یادم نیست کلاً چقدر طول کشید. درمورد خود من اینطور بود که بعد از هشت، شاید هم ده روز، من پریود شدم که قطع کردند.
بعد از یک هفته دوباره شروع کردند، با توجه به شرایط روحی و جسمی که همراه با تب و لرز شدید بود، با زدن رگ دستام به فکر خودکشی افتادم. بعد از سالها هنوز جای آن روی دستم باقی مانده است.
به خودکشی پروین فکر کردم و اینکه چقدر چهرهی خانم محمدی، پاسدار بند وقتی آمد جسد پروین را ببرد، خوشحال بود. به این نتیجه رسیدم که نباید این کار را بکنم.
به خانوادهام و پدرم فکر کردم که بعد از مرگ برادرم چه کشیدند. من بعد از آن شکستم. نماز نخواندم. امروز فکر میکنم که چرا اینقدر برای من مهم بود.
میدانستم یکی از دوستانام در بند پایین به خاطر اجبار در نماز خواندن رگ گردناش را زده بود. سعی کردم از دین متنفر نباشم، چون در خانوادهای بودم که پدر و مادرم انسانهای شریفی بودند، مسلمان بودند و نماز میخواندند.
ولی واقعیتاش این است که وقتی صدای اذان و قران را میشنوم دوباره همان حالتهای شلاق و شکنجه برای من تداعی میشود.
روزها کارم گریه بود، از اینکه نتوانسته بودم ادامه بدهم. یکی از همان روزها مرا برای بازجویی صدا کردند. یادم میآید که تمام تنم میلرزید. یا مال اعتصاب غذا بود یا بهخاطر وحشت از اینکه مجبور شوم اسم کسی را بگویم.
بازجو یک برگه جلوی من گذاشت و گفت مشخصات خودت را بنویس. وقتی در مقابل این پرسش که آیا از سازمان اعلام انزجار میکنی، جواب منفی دادم، احساس سبکبالی کردم.
بازجو با تعجب به من نگاه کرد و گفت چرا اعلام انزجار نمیکنی؟ گفتم ما که کاری نکردهایم، برای انقلاب کار کردهایم. ما به مردم سواد یاد میدادیم و به آنان خدمت میکردیم. احساس میکردم این مرد مهربان است.
وقتی به سلول بازگشتم، آن حالت افسردگی شدید و درد شدید، اندکی کمتر شده بود. احساس دیگری که هنگام شلاق خوردن داشتم، این بود که به تک تک بچههای بند فکر میکردم، دوست نداشتم هیچکدام از بچههای بند حتا بچههایی که به دلیل شرایط خاص زندان و بایکوت، مدتها قادر به حرف زدن با هم نبودیم، با شرایط مشابه من مواجه شوند.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen