تازه واردی به ادبیات زندان

بررسی کتاب "فراموشم مکن" نوشته عفت ماهباز

لیستی دارم از کتابهای خاطرات زندان های جمهوری اسلامی. کتاب «فراموشم مکن» را جلوی رقم ٣٥ به آن اضافه کردم. خاطرات زنان را شمردم، دیدم این کتاب نوزدهمین است. البته بدانید که لیست من کامل نیست. هر کتاب تازه از زندان که به این این لیست و قفسه کتابهایم اضافه می شود، به او خوش آمد می گویم. آنها مثل «جدیدی» های زندان هستند. «جدیدی» به کسی می گفتیم که تازه وارد بند یا سلول می شد. بعد از کنجکاویهای اولیه در مورد علت دستگیری اش معلوم می گردید که کدام گوشه اتاق سهم او است. از «ما» است یا آن «دیگری»؟ اگر تازه وارد مربوط به گروه های اکثریت و یا حزب توده بود، به گوشه ای راهنمائی می شد که آنها می نشستند. مرزی بود مابین مان. در سال ٦٠ این انتخابی بود آزادانه. ما برای آنها دیگری بودیم و مرز را آنها کشیدند. برای ما هم آنها «دیگری» بودند. یکی «ضد انقلاب» بود و دیگری طرفدار حکومت. این رسم در آن زمان کمتر کسی را آزار می داد.
این مرزها در بعضی بندها برقرار ماند، حتی زمانی که برای همه بدیهی به نظر می رسید که زندانبانان و شکنجه گران مشترک هستند و دشمن نه آن دورها و در آن طرف اقیانوسها، بلکه در همین خانه خودمان نشسته و می تازد بر همه مان. مرزها و سفره ها جداگانه باقی ماند حتی زمانی که رفتار و برخوردهای آنها در زندان تغییر کرد و ایستادگی برای حقوق زندانی، از مرزهای «ما» و آن «دیگری» گذشت. مرزها و دیوارها باقی ماندند و به بایکوت تبدیل شدند. بایکوت تنها جدا کردن کمون و جمع های مشترک نبود. بایکوت، نادیده گرفتن حقوق آن «دیگری» و تحقیر و توهین آنها بود. بایکوت ضد دموکراسی است چرا که با اتکا به در اکثریت بودن به لحاظ تعداد، اقلیت را از حقوق و انسانیت تهی می کند.

عفت ماهباز زمانی به زندان و به بند آمد، که دیگر مرزها انتخابی نبودند و او شد آن «دیگری». در قفسه کتابهایم این مرزها را درهم ریخته ام. «فراموشم مکن» آمده نشسته کنار «زیر بوته لاله عباسی» نسرین پرواز. هر کتاب جدید روایتی است که باید خوانده شود. سرگذشتها چقدر بهم شبیه اند. دربدریهای قبل از دستگیری و شکنجه و تنبیه های پایان ناپذیر و سایه اعدام پس از دستگیری را کم و بیش همگی تجربه کردیم. اعدام برادر و همسر؛ حد شلاق به جرم نخواندن نماز، اتاق ها دربسته و انفرادیها، تجربه های عفت بوده است. رنجهای مشترک اما باعث نگردید که رنجهای آن دیگری را ببینیم. نگاه مان را از او دزدیدیم تا نبینیم. یا اگر دیدیم، حس نکردیم. عفت آن طرف دیوار بود و زندانی بایکوت شده.
هر خاطره اما، حکایتی است دیگر. تجربه ها منحصر به فرد هستند. از بایکوتها و پشت بهم کردنها، دیگران هم نوشته اند. در کتاب عفت اما، بیهودگی و تلخی آن را بیشتر حس می کنیم.
« در آن اتاق کوچک که نفس هامان هر لحظه در هم گره می خورد، نگاه هامان را از هم دریغ می کردیم. بی هیچ سلامی و کلامی.» ص ٩٠
در جائی دیگر می نویسد: « ما درد دلها و غصه هامان را تنها به هم حزبی خود می گفتیم. بین ما و چپ های انقلابی، دیوار بلند فاصله وجود داشت. دیواری که هیچگاه عبور از آن برایمان امکان پذیر نشد.» ص ٦٥

اغلب این قدرت جمع بود که ما را مطیع فضا و تصمیمهای پنهانی خود می ساخت. وقتی از جمع دور می افتادیم، فرد بودیم. گاه رفتارمان تغییر می کرد و می شدیم خودمان. عفت یک بار در سلول انفرادی، همسایه ای می یابد از هواداران خط سه. آنها قبلا همبندی هم بودند، اما بی هیچ سلامی و کلامی. در سلول انفرادی نیاز به هم صحبتی گاه مرزها را به هیچ می گیرد، به ویژه وقتی که یک دیوار سیمانی مانع آن است که چشم در چشم هم دوخته شود. در غیاب نفوذ جمع، یکباره چراغ رابطه روشن می شود. همسایه برای عفت مرس می زند و حتی خطر را بجان خریده، برایش در فرورفتگی دیوار حمام بریده روزنامه می گذارد.
« سختی دیوار سبب شده بود تا دیوارهای تصنعی بین ما فرو بریزد. ما از پشت دیوارهای بلند سلول بهم دست دوستی دادیم.» ص٩٢

همیشه از خود پرسیده ام این بایکوتهای غیرانسانی آیا فقط از آن گروهی خاص بود که در اکثریت قرار داشتند؟ یا اینکه هر یک از ما این پتانسیل را داشتیم که اگر در جایگاه قدرت قرار گیریم، همان رفتاری را نشان دهیم که خود بعنوان قربانی، کراهت آن را با تمام وحود لمس کرده ایم؟ سلاح قدرت در زندان، اغلب چیزی نیست جز در اکثریت قرار داشتن. عفت هم از رفتار غیرانسانی مبرا نمی ماند. مدتها بعد و شاید سالها بعد، در انفرادی و در روزهائی که برایش جیره شلاق تعیین کرده بودند، متوجه رفتار زننده اش با جمیله در گذشته می شود و با خود پیمان می بندند که در صورتیکه زنده بماند و به بند عمومی برگردد از آن دوست متعلق به «آن دیگری» پوزش بخواهد.
عفت با خود به چالش می نشیند، مثل من و قطعا مثل خیلی های دیگر:
«بارها از خود پرسیده ام آیا اگر من هم آن طرف خط بودم، در بر همان پاشته می چرخید و من هم جزو تحریم کنندگان قرار می گرفتم؟ آیا رفتار من با جمیله در آن سلول نشان نمی داد که من هیچ بهتر ازآنها نبودم؟» ص٢١٨

اما «فراموشم مکن» تنها حکایت شلاقها، تنبیه ها و بایکوتها نیست. شور و عشق در کتاب، رنگی بمراتب برجسته تر دارد. عفت عاشق است و هراسی ندارد که این عشق بر دیگران برملا شود. با همان حرکت پیش بینی نشده ای که یک بار در راهرو ٢٠٩ به سمت همسرش می دود و او را می بوسد، عفت از تمناهایش برای ما حرف می زند. ما در این کتاب با یک عشق آشنا می شویم. عشقی که در روزهای نسبتا آزاد بعد از انقلاب در دفتر پیشگام شکل می گیرد و روزهای دربدری و ترس دائمی از دستگیری از سرمستی اش نمی کاهد. عاشقان دستگیر می شوند. شور و شیفتگی این بار در نامه های ٧ خطی زندان به فریاد درمی آید. عفت این نامه ها را در پیوست آورده شاهدی بر آن عشق.
« بیاد او در سلول آوازهای عاشقانه می خواندم. بعضی شعرهای حافظ را در ذهنم مرور می کردم. یاد گرفته بودم که در سلول گلدوزی کنم. برایش شقایق زار دامنه دماوند را گلدوزی کردم. لابلای چکن هایش، طوری که به آسانی دیده نشود، نوشتم: به اندازه زندگی دوستت دارم. در یکی از دیدارهای کوتاه مان، آن را یواشکی به او دادم.» ص ٥٠

این داستان واقعی از عشق اما با دلهره و دغدغه ئی همراه است که شما به ندرت در داستانهای عشقی یافت خواهید کرد. عشقی که در بیرون از زندان دائم با هراس دستگیری و زندان توام است، در زندان اسیر ترس و دلهره دیگری می شود: دلهره خیانت. خیانت معشوق به آرمانها در زیر شکنجه. زندان بوته آزمایش سختی است برای عشق. تمنای تن را نمی توان از عشق گرفت. معشوق را زنده دوست داریم. اما زندان، میدان نبرد دائمی است. نبرد میان وسوسه زنده ماندن و وفاداری به آرمانها. زندگی را دوست داریم، همه جا، و در زندان زندگی ارزش بیشتری می یابد، ولی در زندان هر لحظه ناچاریم به بهای آن نیز بیندیشیم.
«نگرانی ما شاید در آن لحظه [لحظه ملاقات] نه دوری از همدیگر و نه تیرباران شدن، بلکه شکستن در زیر شکنجه و فشار بود.» ص ٨٠
و وقتی عفت در راهرو ٢٠٩ یکباره و بی گدار دل به دریا می زند و بسوی معشوق می شتابد، در آن تنها فرصت کوتاه، به کوتاهی یک آن، نمی گوید دوستت دارم. می بوسدش و می پرسد: «سازمان را قبول داری؟»

این عشق سرنوشتی تراژیک می یابد. معشوق، علیرضا اسکندری اعدام می شود در تابستان ٦٧. اما عشق نامیرا باقی می ماند چون نه شکنجه، نه مرگ تزلزلی در وفاداری معشوق به آرمان هایش بوجود نیآورده است.

بعد از قتل عام ٦٧، زندان شور حیاتش را از دست می دهد. همه در خود فرو میروند. جای خالی رفته گان بر همه سنگینی می کند. ورزشهای عفت دیگر شور و رنگ رقص را ندارد. «ما با باری از درد و غم به زندگی ادامه می دادیم.»

کتاب «فراموشم مکن» برگی از جنایتهای جمهوری را در آن تابستان شوم ٦٧ به نمایش می گذارد که در بررسی این جنایت کمتر به آن توجه شده است. مجازات حد شلاق برای زنان «مرتد». عفت لحظه- لحظه این تجربه دردناک را برای ما شرح می دهد.
«گوئی ساعت کش می آید. بسم الله می گوید و من خود را جمع می کنم و زوزه شلاق هوا را می شکافد. زوزه شلاق و آهنگران: تمام. بلند می شوم و به سمت سلول می روم. آهنگران صدایش زودتر از من به داخل سلول می رسد و نمی شود گوش نکرد. در گوش خانه می کند. نمی شود گوش را بست.» ص ١٩٨

در بیستمین سالگرد آن جنایت هولناک، کتاب «فراموشم مکن» نوشته عفت ماهباز شاهد دیگری است بر آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه ٦٠ گذشت. این کتاب با قلم روان و یکدست خود وارد ادبیات زندان شده است.


منیره برادران، لندن، ١٢ سپتامبر ٢٠٠٨، در مناسبت برنامه سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ٦٧

Keine Kommentare: