هیچ استبدادی ابدی نیست

(برای رادیو زمانه)

شاید اگر یادداشت‌هایی از آن روزهای انقلاب در دست داشتم، این نوشته رنگ دیگری به خود می‌گرفت. اما امروز حسرت خوردن به این‌که چرا آن روزها به فکر ثبت یادداشت‌های روزانه نبودم، بی‌فایده است.
آن دختر جوان شیفته انقلاب نه فرصتی برای یادداشت‌برداری داشت و نه به آینده فکر می‌کرد. ثبت یادداشت‌های روزانه معمولاً برای آینده است. امروز می‌نویسیم که در آینده بدانیم گذشته را چگونه زیستیم. آن روزها آینده مفهومی نداشت. حال همه چیز بود، بزرگ و جذاب.
امروز این را هم می‌دانم که آن روزها برای نوشتن حس و تجربه‌های شخصی، ابتدا باید قادر می‌شدم خودم را لحظه‌ای از «ما» آن دریای توده‌ها جدا کنم. قهرمان نوشته یادداشت «من» است. «من» آن روزها وجود نداشت. هر چه بود، «ما» بود.
امروز اما می‌توانم، «من»، آن دختر جوان را، ببینم و بازسازی کنم. حتی شاید امروز، آن روزها را بدون هیجانات و شور و شیفتگی‌اش، بهتر ببینم. فراموش که نمی‌شود. عمر یک انسان مگر چقدر جا دارد برای تجربه حوادث بزرگ، شاهد انقلاب بودن. امروز واقعاً نمی‌دانم چه‌ها آموختم از آن انقلاب. اما همین که شاهدش بودم، به این می‌ماند که چند برابر طول عمر یک انسان زیسته‌ام.
در کارخانه‌ای به تحصن نشسته بودیم، که خبر آمد قیام شروع شده است ـ ترسم این است که اگر تاریخ روزها را ذکر کنم، خالی از اشتباه نباشد. این تاریخ‌ها را واگذار می‌کنم به «زمانه» که روزانه آن حوادث را به نقل از روزنامه‌های وقت نقل می‌کند.
اما اگر یادداشتی از آن روزها داشتم، نه تنها تاریخ حوادث، بلکه می‌توانستم نام کارخانه را به شما بگویم، تعدادمان را و خواسته‌هامان را، خواسته‌های کارگران را، که ما برای همبستگی با آن‌ها رفته بودیم.
خیلی‌های دیگر هم مثل من کارگر نبودند ولی تعداد ما بیشتر بود. بیشترمان دانشجو بودند و هواداران خط سه. بر این اعتقاد بودیم که انقلاب را طبقه کارگر باید رهبری کنند. در سالنی که نشسته بودیم، نیمه تاریک بود و یک بخاری بزرگ در گوشه‌اش قرار داشت.
با این‌همه سرما و نموری آنجا را هنوز بر تنم حس می‌کنم. در لابلای سخنرانی‌های تکراری سرود و شعر می‌خواندیم و سیگار می‌کشیدیم. صاحب کارخانه رفته بود. در رفته بود و کارگران می‌خواستند کارخانه را در اختیار بگیرند. در اختیارشان بود اما تولیدی در کار نبود. یادم است که حرف این هم پیش کشیده شد از زبان کارگری که باید صاحب کارخانه را پیدا کنیم که به مذاق ما خوش نیامد.

انقلاب ما کدام است؟
خبر شروع قیام که آمد، بحث جدید این شد که باید اینجا را ترک کنیم یا نه. این سوال در ذهن‌ها آمد که انقلاب ما کدام است؟ سنگر کارخانه یا شرکت در قیامی که از آن ما نبود. من بی‌قرار بودم و بی‌علاقه به این بحث‌ها. قلبم برای انقلاب در خیابان می‌طپید.
با اولین خودرویی که به سوی شهر می‌رفت، خودم را به تهران رساندم. حالا یادم نیست که آیا مستقیم روانه دانشگاه تهران شدم یا این‌که ابتدا برای خوردن لقمه‌ای نان یا یک دوش گرم به خانه رفتم.
بعد از ظهر بود که خبر پشت خبر می‌آمد. حکومت نظامی از ساعت چهار شروع می‌شود. چه کنیم؟ در بحث‌ها ترس و نگرانی بود. اما از جمعیت کم نشد. بعد خبر آمد از دفتر آقای طالقانی که خیابان‌ها را ترک نکنیم. ماندیم و باز صحبت کردیم که چه بکنیم.
خبر آمد که در پادگان فرح‌آباد غلغله است. مردان سوار بر پیکان و موتورسوارانی را که می‌دیدیم که به آن‌سو می‌رفتند. گاه زن‌ها هم سوار بر ترک موتور بودند. همگی شال فلسطینی به گردن داشتند. بعضی‌ها صورتشان را هم با آن پوشانده بودند. عده‌ای کلاشینکوف داشتند و آن را پیروزمندانه بالا گرفته بودند. با حسرت نگاهشان می‌کردیم و ما هم انگشت پیروزی را به طرف آن‌ها نشانه می‌‌گرفتیم.
تاریکی آمد. سربازان در خیابان نبودند. پس آن خبر حکومت نظامی زودوقت چه بود؟ گفته می‌شد خطر حمله هر لحظه وجود دارد، نباید خیابان را ترک می کردیم. شب سنگر گرفتیم. عده‌ای داخل دانشگاه و عده‌ای بر بالای ساختمان‌های مقابل دانشگاه. سهم من پشت بام یکی از آن ساختمان‌ها شد.
بیشتری‌ها جوان بودند. اما میانسال هم در بین‌مان کم نبود. زن و مرد، تفاوتی نمی‌کرد. هنوز فرقی نمی‌کرد. آن غروب بهاری، که جوان ریشویی مرا به باد ناسزا گرفت، هنوز نیامده بود. این خاطره که مربوط به سه ماه بعد است، حالا پریده وسط و مرا ناچار می‌کند که توضیحش دهم.

عده‌ای حزب‌الله ریخته بودند به دفتر روزنامه «آیندگان» و شعار می‌دادند که روزنامه باید بسته شود. بسته شد. اولی هم نبود. پیشتر روزنامه «پیغام امروز» را بسته بودند. خانه ما نزدیک دفتر آیندگان بود. سر و صداها را که شنیدم، زدم بیرون.
کسانی هم بودند مدافع آزادی، که کپه ـ کپه گروه‌های بحث تشکیل داده بود. مردان خشمگین ریشو تلاش می‌کردند با عربده‌کشی بحث‌ها را خفه کنند. من هم داخل یکی از جمع‌ها شدم. وسط سخنرانی داغم در‌باره آزادی و این نوع حرف‌ها، یکی از حزب‌اللهی‌ها پرید وسط حرفم.
«تو، دختر، خجالت نمی‌کشی. این موقع شب تو بیرون چه می‌کنی؟ مگر تو شوهر نداری؟» من هم صدایم را بلندتر کردم ولی نعره او هم بلندتر بود و هم پر از نفرت: «اصلاً چرا یقه‌ات باز است؟ برو خانه‌ات» و مرا به بیرون از جمعیت هول داد.
هنوز به «بهار آزادی» نرسیده و از روزهای انقلاب می‌گفتم. شروع کردیم به ساختن سنگر و کوکتل مولوتف. پیدا کردن کیسه‌های شن، شیشه و بنزین، در آن روزها کار دشواری نبود. مرا که کاپشن سربازی به تن داشتم، کردند فرمانده.
کارم این بود که با دقت اطراف را بپایم و اگر اثری از کامیون سربازها دیدم، فرمان آتش بدهم. یک بار سرو کله یک کامیون ارتشی پیدا شد. همه آن را دیدند و قبل از دستور من کوکتل‌ها به سوی آن نشانه رفت.
کوکتل‌های دیگری هم از داخل دانشگاه پرتاب شد. سقف چادری کامیون آتش گرفت. سربازی خود را بالا کشید و با کتش آتش را خاموش کرد. چند تیر هوایی انداختند و دور شدند. نزدیک صبح، قبل از روشنایی روز، من به خانه رفتم.
در آینه دیدم که صورتم از دود و بنزین سیاه بود. هنوز در خواب بودم که دوستی آمد جوانی بود از اعضای بزرگسال کتابخانه کودکان و نوجوانان، که من کتابدارش بودم. یادم نیست بقیه اهل خانه کجا بودند.
آن روزها همه در انقلاب بودیم. خواهرم گفته بود هر کدام نشانی و آدرس خانه را در جیبمان داشته باشیم، که اگر طوری شد، بی‌نام خاکمان نکنند. مادر بیمارم چقدر تنهایی کشید. جوان ساکت نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. درمانده می‌نمود و توجهی هم به اخبار مهیج من نداشت.
نمی‌دانم آن روز، که همه در خیابان بودند، او چرا به منزل من پناه آورده بود. خبر آمد که پادگان باغشاه در محاصره است. باید می‌رفتم. پادگان دور نبود با پای پیاده شاید پنج دقیقه. نرسیده به پادگان، که گفتند نمی‌شود جلو رفت. جوان گفت که به خانه می‌رود.
داخل جمعیت شدم. اینجا هم کارمان درست کردن کوکتل مولوتف بود. درست می‌کردیم و دست به دست می‌دادیم به کسانی که جلوتر بودند. خانه‌ی خاله‌ام درست در میدان پاستور قرار داشت. خیابان محاصره شده را رد کردم و به دشواری خودم را به آنجا رساندم.
از پنجره‌های آن خانه می‌شد همه جا و حوادث را دید. روی چمن‌های میدان، چند چریک، که خیلی مجهز به نظر می‌رسیدند، سینه خیز خود را به طرف جلو می‌کشیدند. یکی از آن‌ها دختر بود. از موهای بلندش فهمیدم که از شال بیرون زده بود.
فکر کرده بودم اولین نفری هستم که این فکر بکر به ذهنم رسیده که به خانه خاله بروم. در خانه باز بود و انبوهی زنان و مردان جوان پشت پنجره‌ها سنگر گرفته بودند. پسرخاله‌ام که سال‌ها پیش بر اثر ضربه باتوم گارد دانشگاه تعادل روانی بهم ریخته بود، با ترس و نگرانی به این طرف و آن طرف می‌رفت. مرا که دید کمی احساس آسودگی کرد.


جمعیت مرا با خود برد

بالاخره شنیدیم که کار تمام شد و مردم حالا به داخل پادگان می‌روند. دویدم. بیرون اما، این جمعیت بود که مرا با خود می‌کشید. به انبار اسلحه رسیدیم. دست‌ها می‌رفت و هرکس هر چه به دستش می‌رسید، برمی‌داشت. دست‌های بلند و زرنگ‌ترها البته مهمات مهم‌تری نصیبشان می‌شد.
دستان کوتاه من یک نارنجک و دو خشاب مسلسل نصیبش شد. آن‌ها را به خودم فشردم و راهی خانه شدم. در انبوه جمعیت مردی خود را بر زمین زده و زار می‌زد. یک دست بلند و زورمند غنیمت او را که یک کلاشینکف بود، از او ربوده و دررفته بود. مرد میانسال بود. در میان پاها به خود می‌پیچید و با صدای بلند بر کلاشینکوف از دست رفته گریه می‌کرد. نارنجکم را محکم‌تر به خود فشردم.
به خانه که رسیدم، ساعت شش عصر بود. تلویزیون پیروزی را اعلام کرد. جسمم تاب این‌همه هیجان را نداشت. سردرد عجیبی داشتم. این‌که می‌گویند «سرم داشت منفجر می‌شد»، دروغ نیست. خواهر و برادرها هم آمدند.
هر کدام در فتحی شرکت داشتند. خواهر بزرگم حتی توانسته بود تانک‌سواری هم بکند. در خانه غلغله بود. کسان دیگری هم از اعضای فامیل آمده بودند. من باید چای دم می‌کردم. یک گوشم به تلویزیون بود.
همه برای چای عجله داشتند. یک چای خوب می‌توانست کمی آراممان کند. قوری را که در استکان‌ها سرریز کردم، آب جوش آمد. یادم رفته بودم چای در قوری بریزم. سر به سرم گذاشتند و گفتند که حواس پرتی من ربطی به انقلاب ندارد.
صبح فردای آن روز، خیابان را شاد ندیدم. گرفته و نیمه تاریک بود. همه جا کاغذپاره‌های نیم سوخته و شیشه‌های شکسته ولو بود. تک و توک آدم‌هایی در رفت و آمد بودند. شاید از خستگی روزهای پر ماجرا و شب‌های بی‌خوابی قبل مردم هنوز در خواب بودند؟
آسمان به رنگ خاکستری و سنگین از ابر بود. می‌رفتم طرف دانشگاه تهران، قدم‌ها اما دیگر سبک نبودند. چیزی بر دلم سنگینی می‌کرد. چه در انتظارمان بود؟

Keine Kommentare: